کفو. [ ک ُف ْوْ ] (ع اِ) همتا و مانند. (منتهی الارب ) (صراخ اللغة). کفؤ. (از اقرب الموارد). مانند به مرتبه . (دهار). مانند. (ترجمان القرآن ). همتا و مانند. هم زی و هم جنس و هم نسبت و هماویز. (از ناظم الاطباء). هم شأن . هم دوش . هم زانو. هم ترازو. همال . برابر. انبار. همسر. هم سنگ . هم مرتبه . نظیر. (یادداشت مؤلف )
: و لم یکن له کفواً احد. (قرآن
4/112)، و نبود هیچکس او را همتا و نه درخور، نه همتا و نه هم صفت . (کشف الاسرار ج
10 ص
660).
از جمله ٔ میران ترا هرگز نبیند کس کفو
از جمله ٔ شاهان ترا هرگز نبیند کس قرین .
فرخی .
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش .
ناصرخسرو.
زهی غلام که سلطان به مهر تو کفو است
زهی هلال که خورشیدبا تو در خورد است .
خاقانی .
از کجا آرم مثال بی شکست
کفو او نی آید و نی آمده ست .
مولوی (مثنوی ).
|| در اصطلاح شرع مردی که در اموری با زن برابر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) مرد یا زنی که در اموری که شرع تعیین کرده با جفت خود برابر بود
: کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح .
مولوی (مثنوی ).
او را از عبداﷲ حکیم بازستدند زیرا که او کفو او نبود و به همسری او نشایست . (تاریخ قم ص
196). و رجوع به کفؤ و کفأت شود.