اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کنب

نویسه گردانی: KNB
کنب . [ کُمْب ْ ] (اِخ ) شهر قم مرادف کم . (فرهنگ رشیدی ). نام شهر قم است که نزدیک به کاشان باشد. (برهان ). شهر قم . (انجمن آرا) :
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است کنبی . ۞

مولوی (از فرهنگ رشیدی ).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
کنب . [ ک َ ن َ ] (اِ) گیاهی است که از آن ریسمان تابند و کاغذ هم سازند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنف . کنو. طبری «کنب » ۞ ، معرب آن «قنب »،...
کنب . [ ک َ ن َ ] (ع مص ) شوخگن گردیدن پای و سم ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ): کنب الرجل ؛ ستبر شد پای آن و کنب الخف و الحافر کذلک .(ناظم...
کنب . [ ک َ ن ِ ] (ع اِ) گیاهی است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کنب . [ کَمْب ْ ] (ع مص ) گنجینه ساختن چیزی را در انبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
کنب . [ ک َ ن ِ ] (ع ص ) سم شوخگین گردیده . (ناظم الاطباء).
کنب . [ کُمْب ْ ] (اِ) نوعی از خیار که آن را شنبر خیار خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). نوعی از خیار. (انجمن آرا) (آنندراج ). اسم فارسی نوعی ...
کنب . [ ک ُ ن ُ ] (اِخ ) شهری است به ماوراءالنهر که لقبش اسروشنه است . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنب دان . [ ک َ ن َ ] (اِ مرکب ) کنب دانه . شاهدانه . شاهدانج : و طعام و گوشتهای بریان و مطنجنه و قلیه ٔ خشک خورند با دارچینی و سعتر و مانند آ...
تبت کنب . [ ت َت َ کُمْب ْ ] (اِخ ) ۞ بیرونی بنقل «بشن پران » آرد یکی از طبقات جهنم است و جای امیرانی است که نسبت به رعایای خود توجه ن...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.