کنده . [ ک َ دَ
/ دِ ] (ن مف ) صفت مفعولی از «کندن » (حفر کردن . برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد)
: و آنجا [ به سمنگان در خراسان ] کوههاست از سنگ سپید چون رخام ، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم چ دانشگاه ص
100). || (اِ) جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است . (برهان ) (زمخشری ) (دهار). خندق . (غیاث ). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق . (فرهنگ رشیدی ). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. (صحاح الفرس ). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. (جهانگیری ). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است . (فرهنگ رشیدی ). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. (ناظم الاطباء) ...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند.
۞ (انجمن آرا) (آنندراج ). پهلوی «کندک »
۞ . (حاشیه ٔ برهان چ معین )
: با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه .
فردوسی .
به پیش سپه کنده ای ساختند
به شبگیر آب اندرانداختند.
فردوسی .
به لشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن به گرد حصار.
فردوسی .
میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر.
فرخی .
آنجا که کنده
۞ باشد تلّی شود چون کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم .
فرخی .
به گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر.
(ویس و رامین ).
بگرد سپه سربسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن .
اسدی .
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی تند آب در وی بتاخت .
اسدي .
با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان ). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان ). || مطلق گودال و حفره . (فرهنگ رشیدی ). گودال . (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: هر چه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش
۞ .
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فروریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی
۞ .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1718).
یکی کنده ای زیر باره درون
بکنده نهادند زیرش ستون .
فردوسی .
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی زنیل
برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار.
فرخی .
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضه ٔ بهشت است یا کنده ٔ سعیر.
ناصرخسرو.
و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز درکنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص ). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده
۞ و اطلال باطل و رسوم مدروس .
۞ (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). || راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است . (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید چ
2 ص
227)
: و آن صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست .
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
|| زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنه ٔ کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و «بوم کند» نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). || جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب . (صحاح الفرس ). خانه ای که در زیر زمین و دامنه ٔ کوه برای ... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند.(انجمن آرا) (آنندراج ). || (ن مف ) درآورده شده و از بیخ برآمده . ویران . از بن برآمده
: پر کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته .
رودکی .
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر.
رودکی .
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دُرّ نخواهدش کنده بادش
۞ کاک .
بوالمثل .
-
بکنده ؛ نقرشده . حکاکی شده
: و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده ، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
-
کنده پر ؛ آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر
: مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر
وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته .
خاقانی .
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی .
-
کنده خایه ؛ آنکه خایه ٔ او را برآورده باشند. خصی . (فرهنگ فارسی معین ). اخته و خایه برآورده . (ناظم الاطباء). خصی کنده شده . (آنندراج ).
|| حکاکی شده . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) امرد. مفعول . (فرهنگ فارسی معین ). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان «کنده » را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند
۞ . اولاً بیت ذیل
۞ که در المعجم چ
1 ص
345 آمده ... مؤید مفتوح بودن آن است ، ثانیاً از بیت رکن مکرانی
۞ برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین )
: گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کنده ٔ کان بی وفای دهر است
بر کنده ٔ بی وفا چرا دل بندی .
حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج 1 ص 287).
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده
۞ .
؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345).
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست .
رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین ).
و رجوع به ماده ٔ بعد شود. || (اِ) در بیت زیر از ابوشکور
۞ مرحوم دهخدا «کنده » را با علامت سؤال یعنی با تردید «کده » معنی کرده اند
: بخواست آتش و آن کنده
۞ را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال .
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به معنی بعد و کده شود.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه است چون : آلوکنده . بکنده . جفاکنده . حاجی کنده . خمیرکنده . وزنی کنده . ری کنده . شکرکنده . سمسکنده . شهریارکنده . علی کنده . فیروزکنده . کارکنده . کوسرکنده . لوس کنده . مری کنده . منصورکنده . نوکنده . ری کنده . هلی کنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).