اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کوب

نویسه گردانی: KWB
کوب . (اِمص ) ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد وآن را به عربی صدمه گویند. (برهان ). ضربی که از کوفتن و کوبیدن به کسی رسد مانند سنگ و چوب که بر کسی زنند. (آنندراج ). صدمه و ضربه و لطمه و ضرب . (ناظم الاطباء). ضربت . زدن . صدمه . آسیب . (فرهنگ فارسی معین ). ضرب . زخم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میوه ٔ نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب .

ناصرخسرو.


به تن زو کوب خورده کوه ساکن
به تک زو خاک خورده باد عاجل .

ابوالفرج رونی .


من کوب بخت بینم منکوب ازآن شوم
من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم .

خاقانی .


کوب اهل زمانه بر دل من
راست با آبگینه سندانی است .

خاقانی .


کوب این واقعه بر مجد و کرم بود همه
درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر.

رضی الدین نیشابوری .


خلق خوب و زشت نیست از ما نهان
می زند بر دل به هر دم کوبشان .

مولوی .


گر ترا کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست .

مولوی .


ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم .

مولوی .


بگویم تا ز سوزت گرم سازند
ز ضرب و کوب سختت نرم سازند.

کاتبی .


|| کوبیدن . کوفت . قرع . (فرهنگ فارسی معین ) : کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود. (مصنفات بابا افضل از فرهنگ فارسی معین ). محسوسات به ذات به دو قسم بخشیده شود، یکی آنکه خاص یک حس را بود چون رنگ حس بینایی را و کوب حس شنوایی را. (مصنفات باباافضل ایضاً).
- کند و کوب ؛ کندن و کوبیدن :
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه درکند و کوب .

سعدی .


- بکوب بکوب ؛ زدن و کوبیدن و کوفتن .
|| (نف ) کوبنده و زننده . مانند: پایکوب ؛ کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص . و دشمن کوب ؛ آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند. و توپ قلعه کوب ؛ یعنی توپی که قلعه را می کوبد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب . طلاکوب . (فرهنگ فارسی معین ). و مانند آبله کوب . آهن کوب . ادویه کوب . باروت کوب . باره کوب . برنج کوب . بوریاکوب . پی کوب . تنباکوکوب . جاده کوب . خال کوب . خرپاکوب . خرمن کوب . دارکوب . زردچوبه کوب .ساروج کوب . شالی کوب . صخره کوب . طلاکوب . کلوخ کوب . کوه کوب . گچ کوب . گوشت کوب . مغفرکوب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود. || (ن مف ) در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب . میخ کوب . (فرهنگ فارسی معین ). به معنی کوبیده : دیوارکوب . طلاکوب . سیم کوب . نقره کوب . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). آلت پیلبانان ، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند. (آنندراج ). این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند. در لغت فرس اسدی آمده : کوب آلتی است که پیلبانان را شاید. اسدی گوید مانند :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب .
صاحب برهان قاطع و سایرین نیز از همین مؤلف به اشتباه افتاده اند. رنج و کوب از اتباع و در اینجا به معنی تعب و مشقت است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قسمی از بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). قسمی از بوریا که بسیار نرم و گنده باشد. (ناظم الاطباء). در مازندرانی حصیر علفی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۲ ثانیه
رجوع به نعلبند
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
نقره کوب . [ ن ُ رَ / رِ ] (ن مف مرکب ) سیم کوفت . نقره کوفت . یشار. مفضض . مرصع به نقره . با میخ های سیمین آذین شده .(یادداشت مؤلف ). || (نف ...
هاون کوب . [ وَ] (نف مرکب ) شخصی را گویند که به جهت عطاران و طبیبان دارو و اجزای معاجین بکوبد. (برهان ) : ببند ار کحل دین خواهی کمر چون د...
کرنج کوب . [ ک َ رَ ] (نف مرکب ) کوبنده ٔ کرنج . کوبنده ٔ برنج . که برنج کوبد. برنج کوب . || (اِ مرکب ) آلتی که با آن برنج کوبند. برنج کوب .-...
کوب یازه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) مطراق و چکش آهنگری و مسگری را گویند. (برهان ) (آنندراج ). مطرقه و چکش آهنگری و مسگری . (ناظم الاطباء). || ...
گندم کوب . [ گ َ دُ ] (اِ مرکب ) آلتی است که با آن گندم را می کوبند : چه نیمور و چه اشنان کوب بقال چه نیمور و چه گندم کوب هرّاس .سوزنی .
دشمن کوب . [ دُ م َ ] (نف مرکب ) کوبنده ٔ دشمن . دشمن کوبنده . شکست دهنده ٔ دشمن . (ناظم الاطباء).
درخت کوب . [ دِ رَ ] (نف مرکب ) درخت کوبنده . کوبنده ٔ درخت . || (اِ مرکب ) درخت سنبه . دارکوب . دارسنب . (یادداشت مرحوم دهخدا از ذخیره ٔ خوارزمش...
شالی کوب .(اِخ ) لقب حمیدبن مسعودبن سعد باشد و بنابگفته ٔ مؤلف لباب الالباب : از احرار خطه ٔ لوهورو در طبع زکی و شعر وی قرین عنصری و رودکی ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۸ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.