اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کهل

نویسه گردانی: KHL
کهل . [ ک َ ] (ع ص ) مرد نه پیر نه جوان . (ترجمان القرآن ). دوموی . دومویه . نیم عمر. میانه سال . (زمخشری )(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سیاه سپیدموی باوقار، یا مرد میانه سال ، یا آنکه از سی و سی وچهار درگذشته باشد تا پنجاه ویک رسیده باشد. گویند که مرد تاشانزده سال حدث است و از شانزده تا سی ودو، شاب و ازسی ودو تا پنجاه کهل ، سپس ِ آن شیخ . ج ، کهول ، کهلون ، کهال ، کُهلان ۞ ، کُهَّل . کهلةمؤنث ، کَهلات و یا کَهَلات جمع. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مردی که سنش بین سی تا پنجاه باشد. (فرهنگ فارسی معین ). بزرگتر از شاب و خردتر از شیخ است ، و آن از سی وپنج سالگی است تا چهل سالگی ، و صاحب این سن را در تداول عامه ، عاقل مرد و عاقله زن و گاهی عاقل و عاقله گویند. مرد میانه سال . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اذ قال اﷲ یا عیسی بن مریم اذکر نعمتی علیک و علی والدتک اذ ایدتک بروح القدس تکلم الناس فی المهد و کهلاً. (قرآن 110/5).و یکلم الناس فی المهد و کهلاً و من الصالحین . (قرآن 46/3). و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً). و سیزده مرد از پیر و جوان و کهل در آنجا بر قفا خوابانیده . (مجمل التواریخ ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناگاه سواری پیداشد کهل و پیاده ای چند چالاک و مردانه در پیش این مردکهل روان شد... (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین ).
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی .

سعدی .


کهلی آن روز که ریشت شمرند ابیاری
پیریت صوف سفید است گه استغفار.

نظام قاری .


- نبات کهل ؛ گیاه به پایان درازی رسیده و سخت گردیده و شکوفه برآورده .
|| طار له طائر کهل ؛ یعنی او را نصیبی و بهره ای است از نعمت دنیا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
کحل .[ ک َ ] (ع مص ) سرمه کشیدن چشم را. (منتهی الارب ). کُحل گذاردن در چشم . (اقرب الموارد). || سخت شدن سال . (منتهی الارب ). کحل سنة؛ سخ...
کحل . [ ک َ ] (ع اِ) نام آسمان و منه :صرحت کحل ، اذا لم یکن فی السماء غیم . (منتهی الارب ). آسمان و گویند صرحت کحل ؛ هنگامی که ابر در آسمان...
کحل . [ ک ُ ] (ع اِ) مال بسیار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مال بسیار. یقال : لفلان کحل و لفلان سواد؛ ای مال کثیر. (اقرب الموارد). || ...
کحل . [ ک ُ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).
کحل . [ ک َ ح ِ ] (ع ص ) چشم سرمه کشیده . (از منتهی الارب ). عین کحل ، ای مکحولة. (از اقرب الموارد).
کحل . [ ک َ ح َ] (ع اِ) آسمان و غیر منصرف است . (اقرب الموارد).
کحل . [ ک َ ح َ ] (ع مص ) سرمه گون شدن چشم بسرشت و سیاه گون شدن روئیدن گاه پلک و الفعل من سمع و منه قوله لیس التکحل فی العینین کالکحل ...
کحل کحیلة. [ ک ُ ل ُ ک ُ ح َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) کلمه ای است که بدان بز را زجر کنند، ای سودِ سویدة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
(کُ لُ لْ جَ هِ) [ ع . ] (اِمر.) سُرمه آمیخته با مروارید ساییده شده. فرهنگ معین.
کحل الجواهر (کُ لُ لْ جَ هِ) [ ع . ] (اِمر.) سرمة آمیخته با مروارید ساییده شده.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.