کینه ور. [ ن َ
/ ن ِ وَ ] (ص مرکب )
۞ صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان ). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج ). پهلوی ، کین ور
۞ . ارمنی ، کینه ور
۞ (صاحب کینه ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حَقود. حاقد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت . بدخواه و بداندیش . (ناظم الاطباء). بسیار دشمن . آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد
: دو خونی برافراخته سر به ماه
چنان کینه ور گشته از کین شاه .
فردوسی .
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینه ور شاد کرد.
فردوسی .
دل کینه ورْشان به دین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم .
فردوسی .
سر کینه ورْشان به راه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
فردوسی .
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟
فرخی .
برادر با برادر کینه وربود
زکینه دوست از دشمن بتر بود.
(ویس و رامین ).
گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند.
ناصرخسرو.
پیش تو در می رود این کینه ور
تو ز پس او چه دوی شادمان ؟
ناصرخسرو.
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
نشد در دل کینه ور جایگیر.
نظامی .
-
کینه ور شدن ؛ دشمن شدن . عداوت پیدا کردن
: که باشم من اندر جهان سربه سر
که بر من شود پادشه کینه ور.
فردوسی .
-
کینه ور گشتن ؛ جنگ خواه شدن
: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی
سپه را چو روی اندرآمد به روی .
فردوسی .
|| منتقم و تلافی کننده ٔ بدی . (ناظم الاطباء). کینه کش . (آنندراج ). انتقامجو. انتقام طلب
: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه .
لبیبی .
بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور
دوستار دوستارت باد جبار قدیر.
سنائی .
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینه ور است .
خاقانی .
دل کینه ور گشت بر کینه تیز.
نظامی .
لشکر انگیخت بیش از اندازه
کینه ور تیز گشت و کین تازه .
نظامی .
گرش دشمن کینه ور یافتی
به جز سر بریدن چه برتافتی ؟
نظامی .
-
کینه ور شدن ؛ انتقام جو شدن . خواهان انتقام گردیدن
: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا.
ناصرخسرو.
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه .
نظامی .
|| جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو
: به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم .
فردوسی .
پس پشت شان دور گردد ز کوه
برد لشکر کینه ور هم گروه .
فردوسی .
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت آن کینه ور گشته شد.
فردوسی .
چون چنان است که بر دست عنان داند داشت
کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری .
فرخی .
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایاز ناموران همچو حیدر کرار.
فرخی .
|| خشمناک . غضب آلود. پرخشم
: شد از پیش او کینه ور بی درفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش .
دقیقی .
همی آمد چنین تاکشور ماه
هم آشفته سپه هم کینه ور شاه .
(ویس و رامین ).
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود.
سعدی .