اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گذار

نویسه گردانی: GḎʼR
گذار. [ گ ُ ] (اِمص ) ریشه ٔ فعل گذاردن . گذاشتن . || عبور. مرور. گذشتن :
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگرچه هست دراز.

رودکی .


اگر خود بهشتی وگر دوزخی است
گذارش سوی چینود پل بود.

اورمزدی .


یکی کوه بینی در آن مرغزار
که کرکس نیابد بر او بس گذار.

فردوسی .


اگر شهریاری وگر هوشیار
تو اندر گذاری و او پایدار.

فردوسی .


همی تا بگرددفلک چرخ وار
بود اندرو مشتری را گذار.

فردوسی .


برآمد ز هر سوی در رستخیز
ندیدند جای گذار و گریز.

فردوسی .


با دولتی است باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد بر او گذار.

فرخی .


بدانی که انگیزش است و شمار
همیدون به پول چنیود گذار.

اسدی .


چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.

اسدی .


بینی آن باد که گویی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیزگذارستی .

ناصرخسرو.


آن عجابیها که آن جایگاه است بینم آنگه از آن جانب بازگویم و گذار ما، هم بر تو باشد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). و گذار او بر در باغ بود و شاه بر در باغ ایستاده بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
هرگه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمد و جوید همی گذار.

خاقانی .


از این سیلگاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.

نظامی .


دی در گذار بود و سوی ما نظر نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر.

حافظ.


گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.

حافظ.


گذار عارف و عامی به دار می افتاد
اگر برای مجازات چوب داری بود.

؟ (امثال وحکم دهخدا).


|| (اِ) معبر. گذرگاه :
ای حقه ی ْ نابسوده مروارید
اژدها بر گذار تو به کمی ۞ .

خسروی .


گذارش پر از نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ .

فردوسی .


همیشه گذار سواران بود
ز دیوان شه کارداران بود.

فردوسی .


چو ابر آمد تو با بارانش مستیز
بزودی از گذار سیل بگریز.

(ویس و رامین ).


تو بودی بند و داس دامدارم
نهادی دام و داست بر گذارم .

(ویس و رامین ).


به پول چنیود که چون تیغ تیز
گذار است وهم نامه و رستخیز.

اسدی (گرشاسب نامه ).


|| (اِمص ) تجاوز کردن و سر پیچیدن :
بدو گفت قیصر که ای شهریار
ز فرمان یزدان که یابد گذار؟

فردوسی .


ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
زدوزخ گذار ۞ و به فردوس امید.

اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 3).


|| برش :
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز.

اسدی .


- آهن گذار ؛ گذرنده ٔ از آهن . از آهن عبورکننده . آهن سوراخ کن :
مرا تیر و پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار.

فردوسی .


شماره سپاه [ افراسیاب ] آمدش صدهزار
همه شیرمردان آهن گذار.

فردوسی .


رجوع به مدخل آهن گذار در ردیف خود شود.
- جوشن گذار ؛ جوشن خای و جوشن گسل :
بزد اسب با نامداران هزار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 380).


پیاده صفی از پس نیزه دار
سپردار با تیر جوشن گذار.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 128).


- خنجرگذار ؛ جنگی که با خنجر جنگ کند. دلیر :
ز بس نیزه و تیغ زهر آبدار
همی تیره بد چشم خنجرگذار.

فردوسی .


به برسام فرموده تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگذار.

فردوسی .


ز گرشاسب تا نیرم نامدار
سپهدار بودند و خنجرگذار.

فردوسی .


چنین گفت کای نامداران من
دلیران و خنجرگذاران من .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1220).


آهنین رُمحش چو آید بر دِل پولادپوش
نه منی تیغش چو آید بر سر خنجرگذار.

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 28).


- دل گذار ؛ گذرنده از دل :
مرا خنجر چو ابر زهربار است
ترا غمزه چو تیر دل گذار است .

(ویس و رامین ).


- ره گذار ؛ رهگذر. گذرگاه :
دانی کدام خاک برورشک میبرم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست .

سعدی (بدایع).


- کوه گذار ؛ کوه سپرنده :
در زمانه ز گفته های من است
شعر هامون نورد و کوه گذار.

مسعودسعد.


- نیزه گذار ؛ نیزه دار که با نیزه جنگ کند :
چو طوس و چو گودرز نیزه گذار
چو گرگین و چون گیو گرد سوار.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 422).


کدام است مرد از شما نامدار
جهان دیده و گرد و نیزه گذار.

فردوسی .


ترکیب ها:
- آسان گذار . انجیره گذار. خانه گذار. خطگذار. خطی گذار. دریاگذار. راه گذار. روزگذار. سندان گذار. سندان سینه گذار. فروگذار. فروگذار کردن . قانون گذار. گاوگذار (بسفر). گوش گذار. لشکرگذار. مین گذار. نامه گذار. واگذار. واگذار کردن . ورگذار. هامون گذار. رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
آب گذار. [ گ ُ ] (اِ مرکب ) معبر آب . آبگذر.
پی گذار. [ پ َ / پ ِ گ ُ ] (نف مرکب ) پی گذارنده . بنیان نهنده . || قدم گذارنده . || (ن مف مرکب ) جای عبور. محل گذاشتن قدم . معبر : بساط ناصح ...
حق گذار. [ ح َ گ ُ ] (نف مرکب ) رجوع به حق گزار شود.
خط گذار. [ خ َ گ ُ ] (نف مرکب ) کاتب ۞ . (ناظم الاطباء). قلمزن .(از آنندراج ). || نیزه داری که نیزه ٔ کوچک در دست گیرد. (ناظم الاطباء). خطی ...
که گذار. [ ک ُه ْ گ ُ ] (نف مرکب ) گذرنده از کوه . عبورکننده از کوه . کوه پیما. کوه نورد : از سر گوی زیر او برخاست آن که که گذار بحرگذر.فرخی (د...
بجای پل عابر پیاده بکار برده شود.
کین گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) کینه کش . (آنندراج ). منتقم و انتقام کشنده ٔ بدیها و زیانها. (ناظم الاطباء). انتقامجو : به نزد بهو نامه ٔ کین گذاربفرم...
کوه گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) عبورکننده از کوه . گذرنده از کوه : گذاره برد سپه را ز ده دوازده رودبه مرکبان بیابان نورد کوه گذار.فرخی .
مال گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) کسی که مال تحصیل اراضی در سر کار ادا نماید. (آنندراج ). و رجوع به مال گزار شود. || ملاک وآنکه ملک خود را در ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۸ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.