گرسنه . [ گ ُ رِ
/ رُ ن َ
/ ن ِ
/ گ ُ س َ
/ س ِ ن َ
/ن ِ ] (ص ) به ضم اول و کسر دوم و چهارم (در لهجه ٔ مرکزی ) و نیز به ضم اول و دوم و فتح چهارم و در شعر بضرورت به ضم اول و سکون دوم و فتح سوم و چهارم . پهلوی ، گورسک و گورسکیه
۞ ، تهرانی ، گشنه
۞ ، گیلی ، ویشته
۞ . مخفف آن «گرس »، «گسنه »
۞ کسی که محتاج بخوردن غذاست . آن که احساس احتیاج بخوردن کند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ترجمه ٔ جائع و در این ترکیب برای نسبت نباشد مثل تش و تشنه و گرسنه و بفتح دوم نوعی از تصرف است و مخفف آن گسنه است . (آنندراج ). کسی که او را اشتهای طعام باشد. مقابل سیر. (غیاث اللغات ). ناهار. (صحاح الفرس ): سَغبان ؛ مرد گرسنه . (دهار). عَلهان ؛ مرد گرسنه .طَلَنفَح . عَجوز. وَبِد. (منتهی الارب )
: اشتر گرسنه کسیمه (کتیره ؟) خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی .
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بود مانده
۞ خیرخیر.
رودکی .
چو بنهاد آن تل سوسن به پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ثرید چرب بهتانه .
ابوشکور.
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسپد همی بر زمین برهنه .
فردوسی .
بدین تخت شاهی نهاده ست روی
شکم گرسنه مرد دیهیم جوی .
فردوسی .
بیامد یکی دیو و گفتا منم
که با گرسنه شیر دندان زنم .
فردوسی .
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر
بچه ٔ گرسنه دیدی که ندارد شغبی .
منوچهری .
بمرند این همه از گرسنه بر خیر همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای عجبی .
منوچهری .
روی نیارم سوی جهان که نیارم
کاین بسوی من بتر ز گرسنه مار است .
ناصرخسرو.
هرزمان بدتر شود حال رمه
چون بود از گرسنه گرگان رعات .
ناصرخسرو.
گرسنه مردمان و کسری سیر
سگ بود این چنین امیر نه سیر.
سنایی .
هر که همت او برای طعمه است در زمره ٔ بهایم معدود گردد و چون سگی گرسنه که به استخوانی شاد شود و به نان پاره ای خشنود. (کلیله ودمنه ).
گرگ گرسنه چو یافت گوشت نپرسد
۞ کاین شتر صالح است یا خر دجال .
سعدی .
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست .
سعدی (گلستان ).
گرسنه چون سیر شود رگ فضول در وی بجنبد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
-
امثال :
آدم گرسنه ایمان ندارد .
آدم گرسنه سنگ را هم میخورد .
آدم گرسنه نان خواب می بیند .
قدر نان را گرسنه میداند . (جامع التمثیل ).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.