گره . [ گ ُ رُه ْ ] (اِ) مخفف گروه بمعنی جمع، دسته
: بدند اندر آن روز مهمان سام
بدیدار سام آن گره شادکام .
فردوسی .
نسودی
۞ سه دیگر گره را شناس
کجا نیست بر کس از ایشان سپاس .
فردوسی .
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام .
فرخی .
زیر هر کاخی گرد آمده مردم گرهی
دستشان زرسپار و پایشان سیم سپر.
فرخی .
گیرم دنیا ز بی محلی دنیا
بر گرهی خربط و خسیس بهشتی .
ناصرخسرو.
این گره بادند از ایشان کارسازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران .
خاقانی .
گرفتند ز اول گره بی شمار
سلیح و ستوراندر آن کارزار.
اسدی .
همچون رده ٔ مور بدرشان شده از حرص
از تنگی دست این گره شعرسرایان .
سوزنی .
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته است او نداند جزسجود.
(مثنوی ).