گریزان . [ گ ُ ] (نف ، ق ) گریزنده . در حال فرار. در حال گریختن . محترز
: گریزان همی رفت مهتر چو گرد
دهان خشک و لبها شده لاجورد.
فردوسی .
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیابد زمان .
فردوسی .
فرسنگ ز فرسنگ دوانم ز پی تو
وز من تو گریزانی ، فرسنگ به فرسنگ .
فرخی .
گریزان چو باشی به شب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس .
اسدی .
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز موجش گریزان دد از دشت و کوه .
اسدی .
گاه گریزانی از باد سرد
گاه بر امید گل و سوسنی .
ناصرخسرو.
تفکر کن در این معنی تودر شاهین و مرغابی
گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد.
ناصرخسرو.
چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان . (نوروزنامه ).
وزیر مشرق کز داد او همیشه ستم
بود گریزان چون ز آفتاب مشرق ظل .
سوزنی .
از بهر آنکه طبیعت از کارها که غم آرد گریزان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چو دیو از رحمت مردم گریزان
فتان خیزان تر از بیمار خیزان .
نظامی .
گریزان ره خانه را پی گرفت
شب چند با عاملان می گرفت .
نظامی .
بعد از آن گفت ای خدا گر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار.
مولوی .
برد تا حق تربت بی رای را
تا بمکتب آن گریزان پای را.
مولوی .
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان ، ز مردم ستوه .
سعدی (بوستان ).
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن وافتان و خیزان . (گلستان ).