اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گمان

نویسه گردانی: GMAN
گمان . [ گ ُ / گ َ ] (اِ) در اوستائی ظاهراً ویمانه ۞ (گمان ). قیاس با اوستایی ویمنوهیه ۞ شود. پهلوی گومان ، کردی و افغانی عاریتی و دخیلی گومان ۞ ، بلوچی گوان ۞ و پارسی باستان ویمانه ۞ . ظن . وهم . احتمال . شک . شبهه . رای . اندیشه . فرض . تصور. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ظن و حدس و فکری که از روی یقین نباشد و با لفظ بردن و بستن و داشتن و افتادن مستعمل است . (آنندراج ). شک . (غیاث ) (دانشنامه ٔ علایی ). ضد یقین . (فرهنگ رشیدی ). ظن . (زمخشری ). وهم . (منتهی الارب ) (دهار). مخیله . (دهار). حدس . ریب . ریبه . تخمین : هوء؛ گمان بردن به کسی نیکی یا بدی . زَغلَمه .غیب . خیله . نخاله : مخیله ؛ گمان بردن چیزی را. خال . خیلان ؛ گمان بردن چیزی را. (منتهی الارب ) :
که شاه جهان از گمان برتر است
چو بر تارک مشتری افسر است

فردوسی .


چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان .

فردوسی .


از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم به گمان .

فرخی .


گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتا گزید هیچ کسی بر یقین گمان .

فرخی .


گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان .

عنصری .


کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست .

اسدی .


به گیتی درون جانور گونه گون
پسند از گمان وز شمردن فزون .

اسدی .


آن کو به عقل جور و جفا جوید و بلا
بیشک درین عطاش گمان خطا شده ست .

ناصرخسرو.


اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت .

ناصرخسرو.


بمجرد گمان ... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن ... تیشه بر پای خود زدن است . (کلیله و دمنه ). گمان نمیباشد که شتربه خیانتها اندیشد. (کلیله و دمنه ).
به گمان یوسفیت گمشده بود
یوسفت گرگ شد گمان برگیر.

خاقانی .


گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست .

ظهیرالدین فاریابی .


گفتم در چیزی که آدمی به گمان باشد باز بی گمان شود به اسباب و استدلال آنرا یقین گویند از بهر این معنی است که اﷲ را یقین نگویند که او منزه است از گمان . یقین آن است که معنی بی گمان بر در دل ایستاده باشد. (کتاب المعارف بهأولد).
چون در رهت یقین و گمانی همی رود
ای برتر از یقین و گمان از که جویمت .

عطار.


ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم .

سعدی (گلستان ).


ای اهل هنر قصّه همین است که گفتم
هان تا نفروشید یقینی به گمانی .

ابن یمین .


|| خواب و خیال :
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده ست هرگز گمان را.

ناصرخسرو.


- با گمان افتادن ؛ به گمان افتادن . دچار تردید شدن :
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم اگر خود بیقین میگذرد.

سعدی (طیبات ).


- بدگمان ؛ بداندیش . بدسگال . آنکه همیشه کارهای بد بیندیشد :
شده تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه ٔ بدگمان .

فردوسی .


بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل .

اسدی .


اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن درآویزدت بدگمان .

سعدی .


- || مأیوس . نگران :
بسختی در آخر مشو بدگمان
که فرخ تر آید زمان تا زمان .

نظامی .


- بی گمان ؛ بی شک . بدون تردید :
ترا جنگ با آشتی گر یکی است
خرد بی گمان نزد تو اندکی است .

فردوسی .


دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بی گمان .

فردوسی .


گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.

ناصرخسرو.


هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.

سعدی .


رزق اگرچند بی گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها.

سعدی .


وگربا پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی .

سعدی (بوستان ).


- بی گمان بودن ؛ یقین داشتن :
چون نباشد بنای خانه درست
بی گمانم که زیر رشت آید.

فرالاوی .


- در گمان افتادن ؛ به شک افتادن . دچار تردید شدن :
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا بخوابم یا جمال یار می بینم .

سعدی (غزلیات ).


- در گمان افکندن ؛ بشک انداختن . دچار تحیر کردن . سرگردان ساختن :
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهد
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای .

سعدی (طیبات ).


- در گمان شدن ؛ در گمان افتادن . بشک افتادن . دچار تردید شدن . نگران شدن :
کز این مرد چینی چیره زبان
فتادستم از دین خود در گمان .

فردوسی .


بمردی نباید شدن درگمان
که بر ما دراز است دست زنان .

فردوسی .


- در گمان ماندن ؛ مشکوک ماندن . به شک افتادن :
هر آنکه روی توبیند برابر خورشید
میان صورت و خورشید در گمان ماند.

سعدی .


- سخت گمان ؛ دیرباور. آنکه بزودی به چیزی یقین نکند :
ای سخت گمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب ؟

سعدی .


- گمان افتادن ؛ به فکر رسیدن . به خیال رسیدن . باور کردن :
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین .

نظامی .


- امثال :
به هر کجا که درآمد یقین گمان برخاست .
سر بی علم بدگمان باشد .

اوحدی .


گمانها همه راست بشمر ز دور .
نتوان داد یقینی به گمانی .

فرخی .


هوشیار بدگمان است .
یقین را به گمان نفروشند .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
گمان . [ گ ُ ] (اِ)نوعی جوهر. نوعی لؤلؤ. جمان : گفته شده در جمان اینکه فارسی معرب شده است . اگر چنین باشد او را از گمان باید دانست و ظن ...
گمان . [ گ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، که در 27هزارگزی شمال کلیبر و 29هزارگزی راه شوسه ٔ اهر به کلیبر واقع شده ...
خوب گمان . [ گ ُ] (ص مرکب ) نیکوظن . باظن نکو. نیکوگمان : بتو کنند نو آبادیان همه مفخرکه فخر عالمی ای رادکف ّ خوب گمان .سنائی .
خوش گمان . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (ص مرکب ) با ظن خوب . حَسَن ُالظَّن ّ.
بی گمان . [ گ ُ / گ َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بدون شک و بطور یقین . (ناظم الاطباء). از پهلوی ویگومان . آنکه شک ندارد. آنکه بیقین است . (یادداشت...
گمان مند. [ گ ُ م َ ] (ص مرکب ) مرتاب . (زمخشری ) (مهذب الاسماء). شاک . مُمتَری . (مهذب الاسماء).
نیک گمان . [گ ُ ] (ص مرکب ) دارای حسن ظن . (فرهنگ فارسی معین ).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این صفت را برای مردی که نسبت به زنش دچار شک و سؤظن شدید و بیمارکونه باشد بکار می برند.
نیکی گمان . [ گ ُ ] (ص مرکب ) خوش نیت . نیک اندیش . دارای حسن ظن . مقابل بدگمان و سؤظنی : شه نامبردار نیکی گمان نشست از بر زین سپیده دمان . ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.