اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گو

نویسه گردانی: GW
گو. [ گُو ] (اِ) ۞ و با ثانی مجهول گاو را نیز گویند که عربان بقر خوانند. (برهان ). مخفف گاو به معنی جانور معروف ، و دیوان ملافوقی از آن پر است و در هندی نیز به همین معنی است . تمامیش به واو مجهول از توافق لسانین بود. (فرهنگ چراغ هدایت ). طبری «گو»، مازندرانی کنونی گو «واژه نامه 659»، در اراک (سلطان آباد) گو «مکی نژاد»، گیلکی گو. رجوع شود به گاو. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
چامه گو. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) چامه گوی . گوینده ٔ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی . تصنیف ساز....
مزاح گو. [ م ِ ] (نف مرکب ) که مزاح می گوید. رجوع به مَزّاح و مِزاح شود.
دیواله گو. [ دی ل ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم واقع در 15 هزارگزی باختر راین کنار راه فرعی راین به قریةالعرب . (از فر...
رک گو. [ رُ ] (نف مرکب ) که صریح گوید. که عادت به گفتار صریح دارد. صریح اللهجه . آنکه گفتنی آشکار گوید و پنهان ندارد. آنکه بی پرده سخن گو...
بن گو. [ ب َ ] (اِ) اسپغول باشد که بعربی بذرقطونا گویند. (برهان ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (الفاظ الادویه ). و رجوع به اسپغول و اسبغول و اسفرزه ...
به گو.[ ب ِه ْ ] (نف مرکب ) خوش سخن . نیکوگفتار : خردمند به گو ندارد رواخرد دور کردن ز بهر هوا.فردوسی .
ول گو. [ وِ ] (نف مرکب ) ول گوی . ول گوینده . در تداول ، کسی که سخن بی معنی و بیهوده گوید. رجوع به «ول » و «ول گفتن » شود.
پوچ گو. (نف مرکب ) هرزه گو : حدیث پوچ گویان بی تأمّل بر زبان آیدکف بی مغز هرگز در دل دریا نمیماند.صائب .
تلخ گو. [ ت َ ] (نف مرکب ) آنکه به درشتی سخن می گوید و بدآواز که دارای آهنگ خوشی نباشد. (ناظم الاطباء). تند و تیز و طعنه زن . (ناظم الاطباء...
علی گو. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتش بیک ، بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 163تن سکنه . آب آن از رودخانه تأمین میشود. و محصول آن...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۸ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.