گفتگو درباره واژه گزارش تخلف گویا نویسه گردانی: GWYA گویا. [گ ُ ] (اِخ ) ۞ نقاش زبردست اسپانیایی که در سالهای 1746-1826 م . میزیسته است . واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه واژه معنی گویا گویا. (اِ) نام آهنگی است . رجوع به کلمه ٔ آهنگ شود. گویا گویا. (نف ) مرکب از گوی (گفتن ) + الف پسوند فاعلی . گوینده . که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است . سخن گوینده . ناطق . دارای ... گویا گویا. (اِخ ) (میرزا محمد) از اهل بوانات شیراز است وی و برادرش از خاصان میرزا ملک مشرفی بوده اند و با او به هندوستان مسافرت کردند و در همان ... گویا گویاguyā (ص. ق.). مقابل الکن، لال. معنی ۱. گوینده؛ سخنگو. ۲. واضح؛ رسا. ۳. (قید) مثل اینکه؛ گویی: ◻︎ گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب / کآشوب در تمامی ذ... زبان گویا زبان گویا. [ زَ ] (ص مرکب ) بلیغ و سخن ران و متکلم . (ناظم الاطباء). زبان گویا زبان گویا. [ زَ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبان سخن گو. زبان گشاده . مقابل زبان کند. زبان الکن . زبان گنگ . گویا درخت گویا درخت . [ دِ رَ ] (اِ مرکب ) درخت سخنگو. درخت که سخن گوید. داستان این درخت را فردوسی چنین گوید:اسکندر رومی در سیر و جهانگردی خود به شه... نفس گویا نفس گویا. [ ن َ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نطق ناطقه . (یادداشت مؤلف ) : یکی گوید مر او را نفس گویا.(ویس و رامین ). امی گویا امی گویا. [ اُم ْ می ِ ] (اِخ ) کنایه از پیغمبر اسلام . (از مؤید الفضلاء) (از هفت قلزم ) (از شعوری ج 1 ورق 143). جان گویا جان گویا. [ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عقل . (یادداشت مؤلف ) : هزاران بنده چون من جان گویابفکرت داده خشنودیش جویا.(ویس و رامین ). تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود