گویا
نویسه گردانی:
GWYA
گویا. (اِخ ) (میرزا محمد) از اهل بوانات شیراز است وی و برادرش از خاصان میرزا ملک مشرفی بوده اند و با او به هندوستان مسافرت کردند و در همان جا درگذشت . (الذریعة ج 9 ص 937) (تذکره ٔ ناصری ص 401).
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
گویا. [گ ُ ] (اِخ ) ۞ نقاش زبردست اسپانیایی که در سالهای 1746-1826 م . میزیسته است .
گویا. (اِ) نام آهنگی است . رجوع به کلمه ٔ آهنگ شود.
گویا. (نف ) مرکب از گوی (گفتن ) + الف پسوند فاعلی . گوینده . که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است . سخن گوینده . ناطق . دارای ...
گویاguyā (ص. ق.). مقابل الکن، لال. معنی ۱. گوینده؛ سخنگو. ۲. واضح؛ رسا. ۳. (قید) مثل اینکه؛ گویی: ◻︎ گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب / کآشوب در تمامی ذ...
زبان گویا. [ زَ ] (ص مرکب ) بلیغ و سخن ران و متکلم . (ناظم الاطباء).
زبان گویا. [ زَ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبان سخن گو. زبان گشاده . مقابل زبان کند. زبان الکن . زبان گنگ .
گویا درخت . [ دِ رَ ] (اِ مرکب ) درخت سخنگو. درخت که سخن گوید. داستان این درخت را فردوسی چنین گوید:اسکندر رومی در سیر و جهانگردی خود به شه...
نفس گویا. [ ن َ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نطق ناطقه . (یادداشت مؤلف ) : یکی گوید مر او را نفس گویا.(ویس و رامین ).
امی گویا. [ اُم ْ می ِ ] (اِخ ) کنایه از پیغمبر اسلام . (از مؤید الفضلاء) (از هفت قلزم ) (از شعوری ج 1 ورق 143).
جان گویا. [ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عقل . (یادداشت مؤلف ) : هزاران بنده چون من جان گویابفکرت داده خشنودیش جویا.(ویس و رامین ).