لمعة
نویسه گردانی:
LMʽ
لمعة. [ ل ُ ع َ ] (ع اِ) اره ٔ گیاه خشک میان گیاه تر. ج ، لِماع . (منتهی الارب ). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات ). || گروه مردم . (منتهی الارب ). گروه آدمیان . (منتخب اللغات ). || پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل . (منتهی الارب ). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت . (مهذب الاسماء). || اندکی از زندگانی . || جای درخشان رنگ از اندام . (منتهی الارب ).و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات ). ج ، لُمع.
واژه های همانند
۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
لمعة. [ ل َ ع َ ] (ع اِ) لمعه . یک درخش . روشنی ، پرتو : لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطه ٔ وجود او بازداشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی...
لماح . [ ل َم ْ ما ] (ع ص ) درخشنده . (منتهی الارب ).
لماح . [ ل ُم ْ ما ] (ع اِ) مرغان شکاری چون چرغ و شاهین . (منتهی الارب ).
لمعه دشت . [ ل َ ع َ دَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 9500گزی باختر هروآباد و پنج هزارگزی شوسه ٔ هروآبا...
الروضة البِهیة فی شرح اللُمعة الدمشقیة معروف به شرح لمعه یک کتاب آموزشی در فقه امامیه و اثر مشترک شمسالدین محمد بن مکی معروف به شهید اول فقیه سدهٔ هش...
لمعه اسلام . [ ل َ ع َ اِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 35هزارگزی باختری خداآفرین و 35500گزی شوسه ٔ اهر...
لمعه ارامنه . [ ل َ ع َ اَ م ِ ن َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 33500گزی باختری خداآفرین و 28هزارگزی ش...