لمعة. [ ل َ ع َ ] (ع اِ) لمعه . یک درخش . روشنی ، پرتو
: لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطه ٔ وجود او بازداشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
274). از وقت لمعه ٔ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
394). نصربن الحسن بدین لمعه ٔ برق منخدع گشت .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعه ٔ کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعله ٔ زبان بلکه از لمعه ٔ سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
65).
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعه ٔ نوری .
سعدی .
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه ٔ نور
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی .
حافظ.
حافظ چه می نهی دل ، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه ٔ سرابی .
حافظ.