لوح . [ ل َ ] (ع اِ) هوای میان آسمان و زمین . (منتهی الارب ). میان آسمان و زمین . (مهذب الاسماء). || نام آلتی از آلات ساعات . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). || پاتخته ٔ چوبی که جولاهه به انگشتان پا محکم میگیرد. (غیاث ). || تخته . (بحر الجواهر) (ترجمان القرآن ) (دهار). || تخته ٔ کشتی . (منتهی الارب ). || تخته ٔ شانه ، یعنی تخته ٔ کتف . تخته ٔ شانه ٔ مردم . (مهذب الاسماء). شانه ٔ آدمی و جز آن . (منتخب اللغات ). || کف . || استخوان پهن . (بحر الجواهر). هرچه پهن باشد از استخوان و چوب و تخته . (منتخب اللغات ). هرچه پهن باشد از استخوان و کتف و تخته و جز آن و بر آن نویسند. ج ، الواح . جج ، الاویح . (منتهی الارب ). هر صفحه ٔ عریض که از چوب یا استخوان باشد. تخته ٔ چوب و جز آن . (مهذب الاسماء). تخته ٔ مشق اطفال . پلمه . (برهان ). سلم . (برهان )
۞ : سایه ٔ زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
خاقانی .
لوح پیشانیش را ازخط نور
چون ستاره ٔ صبح رخشان دیده ام .
خاقانی .
لوح چل صبح که سی سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دلستان بخراسان یابم .
خاقانی .
خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یداﷲ صد دلستان دیده اند.
خاقانی .
نی نی آزادم از این لوح دودانگ
عقل را طفل دبستان چه کنم .
خاقانی .
تا لوح جفا درست کردی
سرکیسه ٔ عهد سست کردی .
خاقانی .
زآن پس که چار صحف قناعت نخوانده ای
خود راز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه .
خاقانی .
سکه ٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندمش .
خاقانی .
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاری با خزان آمیخته .
خاقانی .
لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو ز این و آن چه باشی .
خاقانی .
چون قلم تخته ٔ زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم .
خاقانی .
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشائید.
خاقانی .
در دبستان روزگار مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است .
خاقانی .
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین .
خاقانی .
چه سود از لوح کو ماند ز نقطه ٔ اولین حرفی
که از روی گرانباری ز ابجد حرف پایانی .
خاقانی .
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشره ٔ عید است زآن پیر دبستانی .
خاقانی .
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیوچهره ٔ آدم نقابشان .
خاقانی .
اشک فشان تا به گلاب امید
بسترد این لوح سیاه و سفید.
نظامی .
خوانده به جان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک .
نظامی .
حروف کائنات ار بازجوئی
همه در توست و تو در لوح اوئی .
نظامی .
چون گذری زین دو سه دهلیز خاک
لوح ترا از تو بشویند پاک .
نظامی .
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده .
نظامی .
کله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش .
نظامی .
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن .
عطار.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نوشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر.
سعدی .
و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی . (گلستان ).
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی .
سعدی .
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر دوست
علمی که ره به حق ننماید ضلالت است .
سعدی .
که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.
سعدی .
دریاب که نقشی مانداز لوح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم .
سعدی .
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم .
سعدی .
هرکه از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش به درستی همه چون زر شده است .
سلمان ساوجی .
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم .
حافظ.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل .
حافظ.
حافظ از چشمه ٔ حکمت به کف آور جامی
بوکه از لوح دلت نقش جهالت برود.
حافظ.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
از لوح جهان حرف الهی خواندن
خوشتر بود از حرف سیاهی خواندن .
؟
رقیم ؛ لوح ارزیر. (منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: و به فارسی لوح با لفظ کردن و تراشیدن مستعمل است
: مگر ز غمزه ٔ شیرین به تیشه داد الماس
که لوح فتنه تراشید کوهکن تارک .
طالب آملی .
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه ام
یاد ایامی که این آئینه بی پرداز بود.
بیدل .
رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص
312 شود. این کلمه به کلمات دیگری می پیونددو افاده ٔ معنی خاص می کند، چون : ساده لوح و جز آن . || لوح . مقابل قلم . رجوع به لوح محفوظ شود. هو الکتاب المبین و النفس الکلیة فالالواح اربعة: لوح اقضاءالسابق علی المحو و الاثبات و هو لوح العقل الاول و لوح القدر، ای لوح النفس الناطقة الکلیة التی یفصل فیها کلیات اللوح الاول و یتعلق باسبابها و هو المسمی باللوح المحفوظ و لوح النفس الجزئیة السماویة التی ینتقش فیها کل ما فی هذا العالم بشکله و هیئته و مقداره و هو المسمی بالسماء الدنیا و هو بمثابة خیال العالم کما ان الاول بمثابة روحه و الثانی بمثابة قلبه و لوح الهیولی القابل للصور فی عالم الشهادة. (تعریفات )
: بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم .
فردوسی .
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
بل تا بنماید ترا بر این لوح
همو لوح و همو کرسی یزدان
هم انسان دوم هم روح انسان .
ناصرخسرو.
آیات و علامات بی کرانه .
ناصرخسرو.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی .
نه زیر قلم جای لوح است و چونان
که بالای کرسی است عرش معلا.
خاقانی .
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او.
خاقانی .
|| دفة: قال سمعت علیاً یقول رحمةاﷲ علی ابی بکر کان اول من جمع [القرآن ] بین اللوحین . (کتاب المصاحف ابوبکر عبداﷲبن ابی داود سجستانی ). || التدوین و التسطیر المؤجل الی حد معلوم . (تعریفات اصطلاحات صوفیه ).