اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

لؤلو

نویسه گردانی: LWLW
لؤلؤ. [ ل ُءْ ل ُءْ ] (ع اِ) مروارید خُرد. مقابل دُرّ و مروارید درشت . دُرّ. گوهر. جوهر ۞ . گهر. دانه ٔ مروارید. مروارید. (از ترجمان القرآن جرجانی ) (منتهی الارب ). مروارید خوشاب . (مهذب الاسماء). مرجان (پیش تازیان ، به قول اسدی در لغت نامه ). ج ، لاَّلی . و بعضی گفته اند که این کلمه اطلاق شود تنها به مروارید درشت و صغار آن را که مرجان باشد لؤلؤ نخوانند و بعضی خلاف آن گفته اند. مرواریدو آن اعم است از درّ و مرجان ؛ و اللؤلوء جنس یشتمل علی نوعیه من الدر الکبار و المرجان الصغار کما قال ابوعبیدة بان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللؤلوء یجمعهما. (الجماهر للبیرونی ). فیه اربعة لغات : لؤلؤ بهمزتین ، لولو بغیر همزة، و بهمز اوله دون ثانیه (لؤلو) و عکسه (لولؤ). معتدل ، فی الحر و البردیفرح و یقوی القلب و الباه جداً، الشربة منه دانقان و فیه خواص کثیرة. حکیم مؤمن گوید: به فارسی مروارید و به ترکی اینجی نامند و بزرگ مقدار او مسمی به درّ است و آنچه در صدفی منحصر به یکی باشد با وجود بزرگی درّ یتیم نامند و گویند تا سه مثقال ممکن است و از خواص اوست که چون در صدف به نهایت نمو رسد باز به تدریج به تحلیل میرود، مانند ثمر نبات و بهترین او عمانی سفید مدور بزرگ است و زبون ترین او قلزمی و آنچه سیاه و ریز و مایل به سیاهی باشد و سیاه و زرد و غیر مدور و سوراخ دار او مستعمل اطبا نیست . روغن و عرق بوهای کریهه مضر او و جوشانیدن او در آب ترنج و مالیدن به سنباده رافع چرک او و رفع زردی آن و از اسراراست . در آخر دوم سرد و خشک و در تفریح قوی تر از طلا و غواص در اجزای بدن و ملطف و مقوی اعضا و رافع انواع خفقان و خوف و فزع سوداوی ، و جهت اسهال مراری و دموی و ضعف جگر و گرده و امراض و بدبوئی دهان و حصاة وحرقت البول و سدد و یرقان و رفع سموم و وسواس و جنون و ربو و ذرورا، و جهت قطع سیلان اعضا و التیام زخمها، و اکتحال او جهت رمد و سلاق و ظلمت بصر و بیاض و سبل و کمته و سنون او جهت پاک کردن دندان و تقویت لثه .طلای محلول او به قول ارسطو رافع برص است در تطلیه اول و غیرمحلول او جهت جذام و جمیع آثار و فرزجه ٔ او را در منع حمل مجرب دانسته اند و نگاه داشتن او مقوی دل و در دهان داشتن او جهت ازاله ٔ غم و ضعف دل مؤثرو گویند مضر مثانه و مصلحش بسداست و قدر شربتش تا نیم مثقال و بدلش صدف سفید است و طریق حل او در طریق پنجم از دستور اول مذکور است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
صاحب اختیارات گوید: به پارسی مروارید خوانند. نيکوترین سپید و پاک بود طبیعت آن سرد و خشک بود و لطیف و درد دل را نافع بود. خفقان و غم و نفث دم را نافع بود و شربتی ازوی دو دانگ بود و ریشهای چشم را نافع بود و مقوی آن بود و صحت چشم را نگاه دارد و گویند مضر بود به مثانه و مصلح آن شیر بود و بدل آن یک وزن و نیم آن صدف صافی بود. ابن زهر گوید: در دهان نهند قوت بدل دهد. (اختیارات بدیعی ) .ضریر انطاکی در تذکره آرد: معدن معروف کباره الدّر و الفریدة فی صدفتها هی الیتیمة واصله دود یخرج فی نیسان فاتحاً فمه للمطر حتی اذا سقط فیه انطبق و غاص حتی یبلغ اواخر اکتوبر و قیل یضرب عروقاً کالشجر اذا بلغ انحلت فهو حیوان فی الاولی نبات فی الثانیة معدن فی الثالثة و اجوده الکبیر الابیض الشفاف المدحرج الرزین الکائن ببحر عمان و اردوءة الصغیر الاسود القلزمی و هو بارد یابس فی الثالثة یعادل الذهب فی التفریح بل هو اعظم و یمنع الخفقان و البخر و ضعف الکبد و الحصی و ضعف الکلی و حرقة البول و السدد و الیرقان و امراض القلب و السموم و الوسواس و الجنون و التوحش و الربو شرباً و الجذام و البرص و البهق و الآثار مطلقاً خصوصاً بالطلاء و یقطع الدم و یدمل القروح ذروراً و الرمد و السلاق و ضعف البصر و البیاض و السبل و الکمتة کحلا و یجلو الاسنان و یقع فی التراکیب الکبار و یذهب الذوسنطاریا و احتماله یمنع الحمل مجرب و حمله یقوی القلب بالخاصیة و اجود ما استعمل مملولا بان یغمر فی قارورة بحماض الاترج و تدفن فی الزبل اصالة او فی خل و هو فیه و منه مصنوع من صغاره او صافی صدفه اذا قوم کالعجین بما ذکر و مزج بصاعد الزنبق عن الملح و الزاج بمیزان الترزین و غمس بمحلول الطلق و دور من غیر مس بالید و ثقب بفضة او شعر خنزیر و جفف و شوی فی السمک (و من خواص محلوله ) تخلیص الکبریت و عقد الزئبق بما ذکر فی الصابون و هو عمل مجرب و تسعیطه یحل الصداع و مما ینقی او ساخه ان یقلی بماءالارز و یعرک بالسنبادج و تضره الادهان و الاعراق و الروائح الکریهة و شربته الی نصف مثقال - انتهی .
قلقشندی گوید: اللؤلؤ و هو یتکوّن فی باطن الصّدف ، و هو حیوان من حیوان البحر الملح ، له جلدٌ عظمی کالحلزون و یغوص علیه الغوّاصون فیستخرجونه من قعر البحر و یصعدون به فیستخرجونه منه و له مغاصات کثیرة الا ان ّ مظان ّ النفیس منه بسرندیب من الهند و بکیش و عمان و البحرین من ارض فارس و افخره من جزیرة خارک بین کیش و البحرین . اما ما یوجد منه ببحرالقلزم و سایر بلاد الحجاز فردی و لو کانت الدرة منه فی نهایة الکبرلانه لایکون لها طائل ثمن . و جید اللؤلؤ فی الجملة هو الشفاف الشدید البیاض ، الکبیر الجرم ، الکثیر الوزن ، المستدیر الشکل ، الذی لا تضریس فیه ولا تفرطح و لا اعوجاج . و من عیوبه ان یکون فی الحبة تفرطح او اعوجاج ، او یلصق بها قشر، او دودة او تکون مجوفة غیرمصمتة، او یکون ثقبها متسعاً. ثم من مصطلح الجوهریین انه اذا اجتمع فی الدرة اوصاف الجودة، فمازاد علی وزن درهمین ، و لوحبة یسمی دراً، فان نقصت عن الدرهمین ، و لوحبة سمیت حبةُ لؤلؤ و ان کانت زنتهااکثر من درهمین و فیها عیب من العیوب ، فانها تسمی حبة ایضا. و لا عبرة بوزنها مع عدم اجتماع اوصاف الجودة فیها، و تسمی الحبة المستدیرة الشکل عند الجوهریین الفأرة، و فی عرف العامة: المدحرجة غلطان - و من طبعالجوهر انه یتکوّن قشوراً رقاقاً طبقة علی طبقة حتی لو لم یکن کذلک ، فلیس علی اصل الخلقه بل مصنوع . و من خواصه انه اذ اسحاق و سقی مع سمن البقر نفع من السموم . و قال ارسطوطالیس : من وقف علی حل اللؤلؤ من کباره و صغاره حتی یصیر ماءً رجراجاً ثم طلی به البرص اذهبه . و قیمةالدرة التی زنتها درهمان وحبة مثلا، او وحبتان مع اجتماع شرائط الجودة فیها سبعمائة دینار. فان کان اثنتان علی هذه الصفة کانت قیمتها الفی دینار کل واحدة الف دینار لاتفاقهما فی النظم . و التی زنتها مثقال و هی بصفةالجودة قیمتها ثلاثمائة دینار فان کان اثنتان زنتهما مثقال و هما بهذه الصفة علی شکل واحد لا تفریق بینهما فی الشکل و الصورة، کانت قیمتهمااکثر من سبعمائة دینار و قد ذکر ابن الطویر فی تاریخ الدولة الفاطمیة انه کان عند خلفائهم درة تسمی الیتیمة، زنتها سبعة دراهم تجعل علی جبهة الخلیفة بین عینیه عند رکوبه فی المواکب العظام . و یضره جمیعالادهان و الحموضات باسرها لاسیما اللیمون و هج النار و العرق و ذفر الرائحة و الاحتکاک بالاشیاء الخشنة، و یحلو ماء حماض الاترج الا اذا اشج علیه به قشره و نقص وزنه . فان کانت صفرته من اصل تکونه فی البحر فلاسبیل الی جلائها. (صبح الاعشی ̍ ج 2 ص 95) :
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عقیق سرخ همال .

آغاجی .


لم از لؤلؤ و گوهر شاهوار
هم از دیبه چین سراسر نگار.

فردوسی .


دلاَّرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی .

فردوسی .


مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شده
همچنان کاندر صدفها قطره ٔ باران شود.

عنصری .


ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان .

عنصری .


آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.

منوچهری .


ز کارنامه ٔ تو دارم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلوی شهوار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


چون لؤلؤ شهوار نباشد جو اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.

ناصرخسرو.


نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.

ناصرخسرو.


شکم پر ز لؤلوی شهوار دارد
مشو غره خیره بر وی چو قارش .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 335).


شوراست چو دریا به مثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلؤ است سوی مردم دانا.

ناصرخسرو.


به لؤلؤ از او فرق گردون مزین
به قیرو از او روی عالم مقیر.

ناصرخسرو.


زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی .

ناصرخسرو.


یکی دریاست دین عالم پر از لؤلوی گوینده
اگر پر لؤلوی گویا کسی دیده ست دریائی .

ناصرخسرو.


همچو لؤلؤ کند ای پور! ترا علم و عمل
ره باب تو همین است بر او بر ره باب .

ناصرخسرو.


وآن ابر همچو کلبه ٔ ندّافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است .

ناصرخسرو.


گیتی بهشت آیین کند
پر لؤلؤ و نسرین کند.

ناصرخسرو.


گرچه به چشم عوام سنگچه چون لؤلؤ است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن .

خاقانی .


به آب تیره توان کرد نسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن به آب تیره چه ماند.

خاقانی .


چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
در این دریا که لولوئی ندارد.

خاقانی .


چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم .

عطار.


که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست .

سعدی .


سپهرش به جائی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.

سعدی .


|| مجازاً اشک :
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.

سوزنی .


در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.

نظامی .


ز لؤلؤ عقده ها بر ماه می بست .

نظامی .


سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ.

سعدی .


|| مجازاً باران :
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن .

اسدی (گرشاسبنامه ).


به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لؤلؤ بشست ابر گرد عذارش .

ناصرخسرو.


|| مجازاً دندان :
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده .

سوزنی .


به لاله تخته ٔ گل را تراشید
به لولؤ گوشه ٔ مه را خراشید.

نظامی .


چون صبح خوش بخندید از بیست وهشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش .

خاقانی .


لبت بدیدم ولعلم بیوفتاد از دست
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.

سعدی .


نه مروارید از آب شور خیزد
ورا در آب شیرین است لؤلؤ.

سعدی .


لؤلؤ چه قدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرد اندر حمیم کان .

؟


|| گاو دشتی . ج ، لئالی . (منتهی الارب ). || نام نوعی از تیغ یمانی است که نشانهای جوی [ آن ] ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید. (نوروزنامه ). || نام نوعی خرما.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
لولو. (اِ) ۞ قسمی سگ کوچک جثه ٔ درازپشم . || فاروغ . یک سر دو گوش . کُخ . بُغ. صورت مهیبی که برای ترسانیدن اطفال سازند. (آنندراج ) (برهان...
لولو. [ ل َ / لُو ل َ / لُو ] (ص ) لوالو. مردم سبک و بی تمکین . (آنندراج ) (برهان ).
لولو. [ ل َ / لُو ل َ / لُو ] (اِ) لولب . نر ماده ٔ بند آهنین پس در. (مهذب الاسماء) ۞ . لولا. و رجوع به لولا شود.
لولو. (اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کرد که در زنگار مسکن دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 57 شود.
لولو. (اِخ ) نام کسی که با کسایون دختر صور ملک کشمیر از کشمیر آمده بود و کسایون را بهمن پسر اسفندیار به زنی کرده بودو کسایون با این لولو سر...
لولو. (اِخ ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز واقع در 43000گزی شمال خاوری ایذه . کوهستانی و معتدل . دارای 265 تن سکنه .آب آن از...
لولو. [ ل َ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل .دارای 115 تن سکنه . آب آن از رودخانه . محصول...
رو رو . روان . روح . شبح
(ابو لؤلؤ) یک ایرانی که خود را نوکر درباره عمر پور خطاب فرمانروای عرب ساخت و توانست بدین گونه خود را به او نزدیک کرده و او را بکشد. نام دیگر او فیروز ...
لؤلؤ تر. [ ل ُءْ ل ُ ءِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مروارید رخشان و آبدار و مجازاً اشک و دندان : بشویدش عارض به لؤلؤ تربپالایدش رخ به ...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.