لیک . (از ع ، حرف ربط) صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن ، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است . لکن . امّا. بیک . ولیکن . پن . صاحب المعجم گوید: «در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسره ٔ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند». بنابراین ، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی
: هر دو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت .
رودکی .
بهایم ... با وی [ مردم ] یکسان است ، لیک مردم را که ایزد... این دو نعمت عطا داده است از بهایم جداست . (تاریخ بیهقی ).
لیک اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس .
ناصرخسرو.
دندانه ٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند.
سنائی .
کنم سرکشی لیک با سرکشان .
نظامی .
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک .
نظامی .
گرچه دوزخ دور داردزو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال .
مولوی .
پاک بود از شهوت و حرص و هوی ̍
نیک کرد او، لیک نیک بدنما.
مولوی .
دید رنج و کشف شدبر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت .
مولوی .
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست .
مولوی .
در کف او خار و سایه اش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست .
مولوی .
لیک تا آب از قذر خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن .
مولوی .
آن یکی میزد یتیمی را به قهر
قند بود آن لیک بنمودی چو زهر.
مولوی .
این توانی که نیائی ز در سعدی باز
لیک بیرون شدن از خاطر او نتوانی .
سعدی .
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند، لیک به معنی قصیر.
سعدی .
نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشتزار جگرتشنگان نداد نمی .
حافظ.
لیک با اوشمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان .
سبزواری .