ماء. (ع اِ)(از «م وه ») آب که می آشامند. ج ، امواه و میاه . (ناظم الاطباء). آب . همزه در آن بدل از هاء است ؛ ماءة و ماه مثل آن . اصل آن موه [ م َ وَ
/ م ُ وَ ] و مُوَیهَة مصغر آن . یقال عندی مویه و مویهة. ماءة مؤنث آن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آب . (ترجمان القرآن ). ماءة. ماه . آب . ج ، امواه و میاه . (مهذب الاسماء). جسم رقیق مایعی که حیات هر نموکننده بدان وابسته است . اصل کلمه مَوَه است و واو به سبب متحرک بودنش بعد از فتحه به الف قلب شده است و هاء به همزه بدل شده و اسقنی ما به قصر هم شنیده شده است . مصغر آن مُوَیه و نسبت به آن مائی و ماوی و جمع آن میاه و امواه است و بسا که امواء نیز گویند. (از اقرب الموارد)
: پرتو آتش زده بر ماء و طین
تا شده دانه پذیرنده زمین .
مولوی .
-
ماءالاجام ؛ آب نی زار و برنج زار. و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.
-
ماءالاسنان . رجوع به همین کلمه شود.
-
ماءالاصفر . رجوع به همین کلمه شود.
-
ماءالاصول . رجوع به همین کلمه شود.
-
ماءالبحر ؛ آب دریا. و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.
-
ماءالبهرامج ؛ عرق بیدمشک . و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و بهرامج در همین لغت نامه شود.
-
ماءُالثَّلج ؛ برفاب : فلیحذر ان یشرب علیه [ علی العنب ] ماءالثلج . (ابن البیطار، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ماءالجبن ؛ پنیرآب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آب پنیر. و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و جبن در همین لغت نامه شود.
-
ماءالجمة ؛ به پارسی آب کامه گویند و صاحب جامع گوید که از بازرگانان شنیدم که به طرف هند می بودند و از غیر ایشان از اقلیمهای دیگر، آن آبی است خاکستری رنگ به غایت ناخوشبوی که از بلاد هند و چین می آرند، غلیظ و سیاه و بدبوی و گویند از نوعی ماهی حاصل می شود. (تحفه ).
-
ماءالحصرم ؛ آب غوره . (یادداشت مؤلف ).
-
ماءالحمات ؛ آبهای گرم زاجی و شبی ونوشادری و کبریتی و بورقی . (تحفه ).
-
ماءالحیات ؛ ماءالحیوة. رجوع به همین کلمه شود.
-
ماءالخلاف ؛ عرق بید است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به خلاف شود.
-
ماءالرماد . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالزجاج .رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالزفتی ؛ آبی است که از معدن زفت و قیرخیزد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
ماءالزهر . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالسماء ؛ آب باران . (ناظم الاطباء).
-
ماءالشعیر . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالظهر ؛ منی . (ناظم الاطباء).
-
ماءالعسل ؛ سرکنگبین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به سرکنگبین شود.
-
ماءالعنب ؛ شراب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: صحبت ماءالعنب مایه ٔ ناراﷲ است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن .
خاقانی .
-
ماءالعین ؛ آب چشم . آب آوردگی چشم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آب چشمه . (ناظم الاطباء).
-
ماءالفضة . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالقداح . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالقراطن . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالقطر ؛ آبی است که از کوزه ٔ سفال ترشح کند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
ماءالکافور؛ آبی که از درخت کافور ترابد چون با تیغی یا کاردی آنرا چاک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ماءالکبریتی ؛ آبی است که از زمین گوگرددار آید. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به همین کتاب شود.
-
ماءاللحم .رجوع به همین مدخل شود.
-
ماءالمستعمل ؛ هر آبی که بدان حدث زایل شود یا بر وجه تقرب در بدن استعمال شود. (از تعریفات جرجانی ).
-
ماءالمطلق ؛ آبی که بر اصل خلقتش باقی بماند و با نجاست آمیخته نشود ومایع طاهر دیگری بر آن غلبه نکند. (تعریفات جرجانی ). مقابل ماء مضاف .
-
ماءالمعادن ؛ آبی که از معدن مس خیزد یا مس تفته در او انداخته باشند.(تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
ماءالنخالة ؛ سبوس را در آب ریزند و سخت بشورانند، سپس صافی کنند و بجوشانند تا ستبر شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ماءالنون ؛ آب ماهی نمکسود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ماءالورد . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماء حمیم ؛ آب گرم . (از منتهی الارب )
: شعر من ماء مَعین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین .
منوچهری .
-
ماء زلال یا ماء قراح و یا ماء صافی ؛ آب بی آمیغ و خالص . (ناظم الاطباء).
-
ماء مبارک ؛ در تداول اطباء عراق ، ماءالشعیر. (از نوروزنامه ). ماءالشعیر. (یادداشت مؤلف ). آب جو. جوآب . رجوع به ماءالشعیر و آب جو شود.
-
ماء مَعین . رجوع به همین مدخل شود.
-
ماء منی . (ناظم الاطباء).
-
ماء ذکر ؛ منی . (ناظم الاطباء).
|| آب میوه جات . (ناظم الاطباء). || تازگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماءالوجه و ماءالشباب و غیرهما، یعنی رونق و نضارت آنها. (از اقرب الموارد). رونق و صفای روی . || تابانی شمشیر. || عرق مقطر. (ناظم الاطباء).