اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مثال

نویسه گردانی: MṮAL
مثال . [ م ِ ] (ع اِ) فرمان . (از منتهی الارب ). حکم . (آنندراج ) (غیاث ). حکم و فرمان . ج ، اَمثِلَه و مُثل و مُثُل . (ناظم الاطباء). فرمان پادشاهی و مطلق حکم . (غیاث ) (آنندراج ) : بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد و مثال و اشاره ٔ وی روان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). شاگردان و یاران هستند، همگان بر مثال تو کار میکنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). پس از فرمانهای ما بر مثال توکار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). اندرتعظیم داشتن فرمانهای عالی اعلأاﷲ و مثالها که از درگاه نویسند. (سیاست نامه ).
در جهان بهر جهانگیری تو
هر مثالی لشکری جرار باد.

مسعودسعد.


چون کسری این مثال را بدین اشباع بداد برزویه سجده ٔ شکرگزارد. (کلیله چ مینوی ص 37). اما بدین مثال بنده و بنده زاده را تشریفی هر چه بزرگتر و تربیتی هر چه تمامتربود. (کلیله و دمنه ). اگر مثال باشد تا عمال بعضی را در قبض و تصرف خود گیرند. (کلیله و دمنه ). و مثالی از امیرعسس به وکیل حرس آوردند. (مقامات حمیدی ).
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه .

سوزنی .


هر چه آیدبدان مثال از تو
نبود امتثال را تأخیر.

سوزنی .


باد مثال شاه را حکم قضای ایزدی
بر سر هر مثال اوحکم رضای ایزدی .

خاقانی .


از مثال شه امید مرده ٔ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


از امیرالمؤمنین القادر باﷲ در باب تاهرتی مثالی رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 402). این اشارت از صاحب عادل عزنصره قبول کردم و مثال او را امتثال نمودم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 16). مثال او را امتثال نمودند بر آن موجب پیش گرفتند تا آن کافران را به ستوه آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 41).
مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر برگشادم .

نظامی .


در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه .

نظامی .


هست منسوخ چو تقویم کهن نزد خرد
هر مثالی که بر او نیست ز نام تو نشان .

سیف اسفرنگ .


- مثال امر ؛ در دو شاهد زیر از سنائی و خاقانی این ترکیب معادل فرمان ، دستور و حکم آمده است :
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امرو را شد مسخر آتش و آب .

سنائی .


زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان .

خاقانی .


- مثال دادن ؛ فرمان دادن . امر کردن . دستور دادن : مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها را کفایت کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). مثال داده بود وی را پوشیده تا انها کند بی محابا آنچه از سوری رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). و سلطان از اینکه می گویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ، ص 685). و آنگاه مثال داد تا روزی مسعودو طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. (کلیله و دمنه ). بازباید گشت و یک هفته آسایش داد و آنگاه به درگاه حاضر آمد تا آنچه واجب بود مثال دهیم . (کلیله و دمنه ). و چون ملک خراسان به امیرسدید ابوالحسن نصربن احمد السامانی رسید رودکی شاعر را مثال داد تا آن را بنظم آورد. (کلیله و دمنه ). مثال داد تا سندباد را حاضر کردند. (سندبادنامه ص 54). و به ابلاغ رسالت ... مثال داد. (سندبادنامه ص 3). ولات و سلاطین را به استعمال عدل و ... مثال داد. (سندبادنامه ص 6). دیگربار به عزل او مثال دادند و ابوعلی دامغانی را با سرکار ۞ آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 107). مثال داد تا در ولایت خویش خطبه و سکه به القاب همایون او مطرز گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 374). ناصرالدین را از کیفیت حال او اعلام کردند و به احضار او مثال داد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ایضاً ص 29).
مثالم داد کاین توقیع شاه است
همت شحنه همت تعویذ راه است .

نظامی .


گر مثالم دهد به معذوری
تا به خانه شوم به دستوری .

نظامی .


- مثال رفتن ؛ فرمان صادر شدن : مثالها رفت به خراسان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
- مثال روان کردن ؛ فرمان فرستادن . حکم صادر کردن : مثالی به استدعای شاه شار روان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). مثالی به ابوالعباس روان کرد که به نشابور رود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 356).
- مثال شدن از جایی ؛ فرمان صادر شدن از آنجا :
بس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلی .

مسعودسعد.


- مثال فرستادن ؛ فرمان صادر کردن . روانه کردن یا گسیل کردن حکم : سلطان مثال فرستاد و عمال خراسان را به حضرت خواند و محاسبات بازخواست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 364).
- مثال فرمودن ؛ حکم کردن .دستور دادن . فرمان دادن : سلطان مثال فرمود تا او را باز به نیشابور آوردند تا علی رؤس الاشهاد رسالتی که دارد ادا کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 400).
- مثال کسی نگاه داشتن ؛ فرمان وی را رعایت کردن . حکم او را بجای آوردن : اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ، ص 402).
- مثال نبشتن ؛ فرمان نوشتن . حکم صادر کردن : مثال نبشت به امیرگوزکانان تا وی را عزیزدارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). مثال نبشتم و توقیع کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مثال نوشتن ؛ فرمان نوشتن :
وگر زآنکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی .

نظامی .


و رجوع به ترکیب قبل شود. سلطان سنجر فرمان داد تا به نزدیک او مثالی نویسند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 37).
- مثال یافتن ؛ دستور گرفتن . حکم دریافت کردن : و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت . (کلیله و دمنه ).
|| حکم نامه ٔ قاضی . (غیاث ) (آنندراج ). || مانند. (از منتهی الارب ). مانند و شبیه و نظیر و مثل . (ناظم الاطباء). شبیه و نظیر. (غیاث ) (آنندراج ) :
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثال است و کمان پشت و دوتاه .

فرخی .


همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگراست .

اسدی .


چو در چهار در ملک شد به چار جهت
مثال نور فرستاد آفتاب مثال .

خاقانی .


کعبه ٔ سنگین مثال کعبه ٔ جان کرده اند
خاصگان این را طفیل دیدن آن کرده اند.

خاقانی .


مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخه ٔ خارا برآورم .

خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 245).


وجود مردم دانا مثال زر طلی است که هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند. (گلستان ).
- بدان مثال ؛ بدان گونه . بدانسان . بدان وجه :
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندرگاه .

فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


- بر مثال ِ ؛ مانندِ. همانندِ. بگونه ٔ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگا ۞ .

رودکی (یادداشت ایضاً).


بر گونه ٔ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمک چشم از او تکس .

بهرامی (یادداشت ایضاً).


۞
پشت خوهل و سر تویل و روی برکردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره .

غواص (یادداشت ایضاً).


بامدادان بر هوا قوس قزح
برمثال دامن شاهنشهی .

منوچهری .


و جواب آن من نبشتمی که ابوالفضلم بر مثال استادم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ، ص 88). اندر داشتن ترکمانان بر مثال غلامان و ترکان و غیر آن در خدمت ... (سیاست نامه ). و شهری بر مثال آن در پهلوی مداین کرد و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94).
کعبتین بر مثال پروین است
که بر او شش نشان کنند همه .

خاقانی .


- بمثال ِ ؛ بمانندِ. همانندِ : چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت . (نوروزنامه ).
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه .

خاقانی .


- به مثال ؛ عدیم المثال . بی مانند. بی نظیر. (ناظم الاطباء) :
خدای است آنکه ذات بیمثالش
نگردد هرگز از حالی به حالی .

سعدی .


- خود را مثال کسی نهادن ؛ مانند او فرض کردن . مثال او پنداشتن :
خود را مثال او نهم از دانش اینْت ۞ جهل
قطران تیره قطره ٔ باران شناسمش .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 895).


|| شاهد از نظم یا نثر برای اثبات دعوی در لغت و صرف و نحو و سایر فنون ادب . ج ، اَمثِلَه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثال آوردن ؛ مثال زدن . مثال ذکر کردن . رجوع به ترکیب بعد شود.
- مثال زدن ؛ مثال ذکر کردن . مثال آوردن . برای اثبات قاعده ای یا توضیح مطلبی چیزی را به عنوان نمونه و شاهد ذکر کردن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مثال نهادن ؛مثال زدن : هوا محیط است بر چیزها. حس محیط و محاط را بهم یابد بی زمان ... و مثالی نهاد این را و گفت ... (مصنفات باباافضل ج 2 ص 428). و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
|| در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است : مثال بر جزیی اطلاق می شودکه برای ایضاح قاعده و برای فهم مستفید ذکر می شود. چنانکه گویند فاعل چنین است و مثال آن زید است در جمله ٔ ضرب زید. و مثال اعم از شاهد است . شاهد به جزئی اطلاق می شود که بدان استشهاد می شود برای اثبات قاعده ای . به عبارت دیگر مثال جزئی است برای موضوع قاعده و برای ایضاح آن و شاهد جزئی است برای موضوع قاعده و برای اثبات آن . و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || آنچه را که بطور مثل بیان کنند و تمثیل .(ناظم الاطباء) :
مثال طبع مثال یکی شکافه زن است
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.

دقیقی .


مثال عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست .

(ویس و رامین ).


مثال شاه زادگان مثال مرغابی بود و مرغابی بچه را شناه نباید آموخت . (قابوسنامه ).
آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندرین نیکو مثال .

ناصرخسرو.


مثالی از امثال قرآن ترا
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر.

ناصرخسرو.


مثالی گویمت ظاهر بیندیش
کسی را هست جامی پر عسل پیش .

عطار.


دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی .

مولوی .


سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کاربند.

(بوستان ).


نگویند حرفی زبان آوران
که سعدی نگوید مثالی بر آن .

(بوستان ).


|| شاهد. نمودار. نموده . نمونه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خانه ٔ قارون نحس را به جهان
خاک خراسان مثال و قانون شد.

ناصرخسرو.


بیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی .

ناصرخسرو.


ز بهر خورت پشت شدزیر بار
خران را همین است زی ما مثال .

ناصرخسرو.


و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. (کلیله و دمنه ). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند. (کلیله و دمنه ).
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را ازاختیار.

مولوی .


|| (اصطلاح منطق ) اقوال شارحه را اصناف بسیار باشد و از آن جمله آنچه مشتمل بر مجموع ذاتیات باشد محققان آن را حد تام خوانند ... و آنچه مشتمل بر بهری ذاتیات بود، آن را حد ناقص خوانند ... و آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آن را رسم خوانند ... و اما آنچه نه ذاتی بود نه عرضی و افادت صورتی شبیه کند، آن را مثال خوانند. (اساس الاقتباس ص 341). || سرمشق . الگو :
استاد و طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور.

ناصرخسرو.


باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال .

مولوی .


|| تصویر و تمثال . (ناظم الاطباء). شکل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یارب چوآفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب .

شهید (یادداشت ایضاً).


شیر ... مثال خویش ...بدید. (کلیله و دمنه ).
دیده ٔ خاقنی اگر لاف جمال تو زند
کس نکند قبول از او کان به مثال تو رسد.

خاقانی .


شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.

خاقانی .


به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده .

نظامی (خسرو و شیرین چ وحیدص 338).


چو پیش خاطرم آید مثال صورت خوبت
ندانمت که چگویم ز اختلاف معانی .

سعدی .


|| حالت . کیفیت . وضع. هیئت :
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) _(: k05l)_
مثال بنده و آن ِ تو نگارا
کلیچه ٔ آفتاب و برگ ور تاج .

منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مثال طبع چوکان آمد و سخن گوهر
اگر طلب نکنندش بماند اندرکان .

ازرقی .


مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیاده ست در کمند سوار.

سعدی .


|| کالبد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مجسمه . پیکره . پیکر. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : مثال حزم ترا دست و پای ازآهن و سنگ
لباس عزم ترا پود و تار از آتش و آب .

مسعودسعد.


چون کسی بمردی مثال او را ازچوب تراشیدندی . (مجمل التواریخ و القصص ص 189).
|| اندازه و مقدار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || قصاص . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || صفت چیزی .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || بستر. (منتهی الارب ). بستر و جائی که در آن تکیه و آسایش می کنند و می خوابند. (ناظم الاطباء). بسترکه در آن می خوابند. (از اقرب الموارد). || اصطلاح فلسفی است . ج ، مُثُل ۞ . رجوع به مثل شود.
- عالم مثال ؛ عالمی است فروتر از عالم ارواح و آنچه در این عالم ظاهری است مثل آن در عالم مثال است و خواب که می بینند آن را صور عالم مثالی گویند. (غیاث ) (آنندراج ). عالم مثال بالاتر از عالم شهادت است و فروتر از عالم ارواح و عالم شهادت سایه ٔ عالم مثال است و او سایه ٔ ارواح . و آنچه در این عالم است آن هم در عالم مثال است و آن را عالم نفوس نیز گویند و در خواب چیزی که دیده می شود آن را صور عالم مثال گویند و نیز در کشف اللغات می گوید مثال مطلق عالم ارواح را گویند و مثال مقید عالم خیال را نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). عالمی است میان عالم ارواح و عالم اجسام که شبیه به عالم اجسام است مثل صورت در آیینه که جسم بنظر می آید اما جسم نیست و ارواح بعد از مفارقت ابدان در قالبهای مثالی می مانند تا قیامت . (فرهنگ نظام ). و رجوع به مُثُل و مثالات شود.
|| اصطلاح صوفیه ، عینیت است و نزد اهل شرع غیریت و بعضی گویند نه عین است و نه غیر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || اصطلاح صرفیان ، لفظی است که فاءالفعل آن «و» یا «یاء» باشد مانند «وعد»و «یسر» اولی را مثال واوی و دومی را مثال یایی گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به معتل شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
الگوواره (از یونانی: پارادیگما παράδειγμα paradeigma)، به انگلیسی پارادایم، سرمشق و الگوی مسلط و چارچوب فکری و فرهنگی است که مجموعه‌ای از الگوها و نظر...
مثعل . [ م َ ع َ ] (ع ص ) پر از روباه و روباه ناک . (ناظم الاطباء). زمین روباه ناک . (آنندراج ). و رجوع به مثعلة شود.
مثعل . [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) ورد مثعل ؛ ورد انبوه ناک . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). آبشخور پر ازدحام . (از ذیل اقرب الموارد). || مهمانان بس...
مسال . [ م َ سال ل ] (ع اِ) ج ِ مِسلَّة. جوالدوزها. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به مسلة شود.
مسال . [ م ُ ] (ع اِ) کرانه ٔ ریش مرد و دو کرانه را مسالان گویند. || جانب و پهلو و عطف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
مسعل . [ م َ ع َ ] (ع اِ) حلق . (منتهی الارب ). حلق ،و یا محل سعال و سرفه در حلق . (از اقرب الموارد).
مسعل . [ م ُع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از اسعال . چابک کننده و به نشاطآورنده . (از اقرب الموارد). و رجوع به اسعال شود.
ابن مصال . [ اِ ن ُ م َ ] (اِخ ) از مردم لُک ّ. پدر او بازیاری و بیطاری می ورزید و ابن مصال نجم الدین ابوالفتح سلیم بن محمدبن مصال است و ا...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.