محقر. [ م ُ ح َق ْ ق َ ] (ع ص ) مختصر. کم مایه . اندک . ناچیز
: در آب وآتش چون بنگریست حشمت تو
به چشمش آمد پست و محقر آتش و آب .
مسعودسعد.
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
گر چه نه جنس پیشکش است این محقرش .
خاقانی .
آن روز رفت آب غلامان که یوسفی
تصحیف عید شد به بهای محقرش .
خاقانی .
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ .
نظامی .
هر کس که بجان آرزوی وصل تو خواهد
دشوار برآیدکه محقر ثمن است آن .
سعدی .
به عشق روی توگفتم که جان برافشانم
دگر به شرم درافتادم از محقر خویش .
سعدی .
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثارخوش نباشد.
حافظ.
|| تنگ . کم وسعت . خرد. (آنندراج ). ناچیز. حقیر
: به پیش خاطر او آفتاب تاری
بنزد همت او آسمان محقر.
مسعودسعد.
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانه ٔ مورچه شود نه فلک از محقری .
خاقانی .
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم .
سعدی .
-
کلبه ٔ محقر ؛ کلبه ٔ کوچک . خانه ٔ کوچک .
|| خرد. حقیر. کم حجم
: زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جان است در این جسم محقر.
ناصرخسرو.
|| دون . پست
: تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوان محقری .
سعدی .