محل . [ م َ ح َل ل ]
۞ (ع اِ) جای فرود آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جایی که در آن توقف کنند و سکنی نمایند. (از ناظم الاطباء). آنجا که بدان درآیند. جای درآمدن . درآمدنگاه . جای باش . (یادداشت مرحوم دهخدا). موقف و موضع. مسکن و منزل و مقام . (ناظم الاطباء). جای . جایگاه
: در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم ... سه دیگر آرزو... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
95).
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه ٔ مسعودسعد سلمانند.
مسعودسعد (دیوان ص 121).
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است .
مسعودسعد.
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم .
خاقانی .
خود نیست مرا محل راحت
ترسم که رساندم جراحت .
امیرحسینی سادات .
-
محل خبر ؛ در اصطلاح علمای اصول فقه حادثه ای را گویند که خبر درباره ٔ آن وارد شده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
محل نظر ؛ مقام فکر. (غیاث ) (آنندراج ).
|| در اصطلاح نحویان کوفه ، اسم مفعول را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در اصطلاح حکماء منحصر است در هیولی و موضوع . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).رجوع به حال شود. || کنایه از جای اعتراض . (غیاث ) (آنندراج ). || زمینه . موقع.
-
برمحل ؛ بجا. به مناسبت
: سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
-
محل قابل ؛ زمینه ٔ مساعد
: محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال .
سعدی .
|| بنا. عمارت . کوشک . خانه و حولی . (ناظم الاطباء). || توسعاً (به ذکر محل و اراده ٔ حال و مناسبت جای و جایگاه نشستن یا ایستادن کسی در حلقه ٔ حاضران مجمعی یا مجلس امیری یا بزرگی ) قدر و منزلت . (آنندراج ). مکان . جاه . رتبت
: تا مگر حرمت ترا نگاهدارد که حال و محل تو داند نزدیک من و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
170). و آن کسانی که رسیدند بر مقدار و محل و مراتب نواخت می یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
247). چنانکه تو در خدمت زیادت میکنی ما زیادت نیکوئی و محل و جاه فرمائیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
266). عراقی دبیر... بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
139).
طمع ندارم ازین پس ز خلق جاه و محل
مگر ز خالق داد ار خلق ، عزوجل .
ناصرخسرو.
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت .
مسعودسعد (دیوان ص 51).
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.
مسعودسعد.
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چو ابر صاعقه بار.
مسعودسعد.
کلک و گفتار تو پیرایه ٔ فضل است و محل
لفظ و دیدار تو سرمایه ٔ سمع است و بصر.
سنایی .
هرکه به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه ). هر که نفسی شریف ... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه ). من از محل و درجت خویش فتادم . (کلیله و دمنه ).
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد و کند کردگار نیست محال .
سوزنی .
خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم .
خاقانی .
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفره ٔ سفر است .
خاقانی .
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
عطار.
وگر گویند آن قدر و محل بین
تو پای روستائی در وحل بین .
سعدی .
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را بهیچ نخریدی .
سعدی .
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانندخلقت پسندیده خوی .
سعدی .
-
محل داشتن ؛ اهمیت و اعتبار و جاه و مقام داشتن
: عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند.
ابن یمین .
- || در اصطلاح مالیه ، جایی برای هزینه کردن داشتن . اعتبار داشتن . پادار بودن اعتبار هزینه ای یا پرداختی .
-
محل سگ نگذاشتن ؛ مطلقا اعتنا نکردن به کسی و او را آدم ندانستن ، این تعبیر قدری از «محل نگذاشتن » مؤکدتر و مبالغه آمیزتر است . (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ). او را به انداره ٔ یک سگ تلقی کردن (غالباً در جمله ٔ منفی استعمال شود).
-
محل کردن ؛ محل نهادن .محل گذاشتن . اعتنا کردن . توجه به کسی یا کاری کردن .
-
محل گذاشتن ؛ اعتنا کردن . اهمیت دادن . محل نهادن .
-
محل نکردن به کسی ؛ توجه نکردن و اهمیت ندادن به او. به او بی اعتنائی کردن
: مر او را دو برادرزاده بودند سخت فقیر و این عم مالدار و سفله بود و این برادرزادگان را هیچ محل نکردی و هیچ چیز ندادی . (طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
-
محل نگذاشتن به کسی یا کسی را ؛ او را به چیزی نشمردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام ، اعتنا نکردن . بی اعتنایی کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). بی اعتنایی به کسی ی-ا در کاری تغافل کردن . خود را به نفهمی زدن . (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ). توقیر و احترام نکردن .
-
محل ننهادن ؛ وقع ننهادن . بی اعتنایی کردن . مقامی درخور ندادن کسی را
: بود یک هفته را محل منهید.
خاقانی .
منه آبروی ریا رامحل
که این آب در زیر دارد وحل .
سعدی .
سعدی و عمرو و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف میزنم چون دهل میان تهی .
سعدی .
حکیمان او را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ ).
-
محل نهادن ؛ جایگاه و مقام و مرتبه تعیین کردن
: هر یکی را بر قدر او مرتبتی و محلی نهد. (سیاست نامه ).
- || در محل و مقامی درآوردن
: همه دزدان نظم ونثر منند
دزد را چون نهم محل نقاد.
خاقانی .
-
محل یافتن ؛ مقام و مرتبه و منزلت پیدا کردن . به مرتبتی رسیدن
: صاحب ... محل سپاه سالاری یافت . (تاریخ بیهقی ).
|| پایه . شأن . مکانت
: محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی .
ناصرخسرو.
-
پرمحل ؛ والامقام . بزرگ قدر
:دریغ آدمیزاده ٔ پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل .
سعدی .
-
عالی محل ؛ بلندپایه
: نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل .
سعدی .
|| مقام . درجه . پایه . مرتبه
: هر چند برآستان کویت
گردون به محل پاسبانیست .
خاقانی .
نگیرد چرخ جز پرمایگان را
که ندهند این محل بی پایگان را.
امیرخسرو دهلوی .
|| وقت و هنگام . (ناظم الاطباء). وقت . (آنندراج ). فصل و موقع. (ناظم الاطباء).
-
بی محل ؛ بی وقت . نابهنگام
: باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه فائده .
صائب .
آغاز عشق از خاطرم بیتابیی سر می زند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر می زند.
ساحری جنابذی (از بهار عجم ).
|| خطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارزش . بها
: سروبالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل ، جامه ٔ جان را که قبا نتوان کرد.
حافظ.