محیط. [ م ُ ] (ع ص ) مقابل محاط. اسم فاعل از احاطه . (کشاف ). فراگیرنده . درگیرنده و احاطه کننده . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید در فارسی به صله ٔ بر مستعمل است یعنی محیط بر، دربرگیرنده
: آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس .
مسعودسعد.
و بدین مقامات و مقدمات هر گاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه ).
چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو بر دلها مکین .
خاقانی .
دست تو محیط برممالک
ابری شده سایبان کعبه .
خاقانی .
گرد عالم حلقه کرده
۞ [ کوه قاف ] او محیط
ماند حیران [ ذوالقرنین ] اندر آن خلق بسیط.
مولوی (مثنوی دفتر چهارم ص 275).
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.
سعدی .
هوا محیط است بر چیزها. (مصنفات باباافضل ج
2 ص
428).
خط پیمانه محیط است بر اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست .
صائب .
-
قضیه ٔمحیط ؛ در اصطلاح منطق ، مراد قضیه ٔ محصوره و قضیه ٔ کلیه است . رجوع به قضیه شود.
|| (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . || (ص ، اِ) خط مستدیر که بر دایره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). خطی که احاطه دارد به سطح دائره . پیرامون . مقابل مرکز. خطی منحنی . که دور سطحی را احاطه کند. خطی که احاطه کند دائره ای را و خطوط مستقیم که از مرکز وی کشند (شعاع های دایره ) همچند یکدیگر باشند. گرداگرد دایره و هرآنچه دایره را احاطه کند. خطی منحنی بسته که جمیع نقاط آن از نقطه ای به نام مرکز به یک فاصله باشد. || جای زندگی آدمی . دنیا
: چرخ اثیراز... متجاوز محیط شد. (سندبادنامه ص
12). هیولی آتش را... ساکن محیط کرد. (سندبادنامه ص
2).
همچو عطار در محیط وجود
ز عنایت به شست آمده ایم .
عطار.
-
محیط کحلی رنگ ؛ کنایه از دنیاست
: صدف این محیط کحلی رنگ
چون برآسود در بکام نهنگ .
نظامی .
|| سطح مستدیر که بر کره احاطه دارد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
محیط چرخ ؛ فضای آسمان
: دوش چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم .
عطار.
-
محیط هوا ؛ فضا
: تا ز محیط هوا خشک برآئی چو ابر
در قدم خاکیان هر چه که داری ببار.
خاقانی .
|| بااطلاع . مطلع. آگاه بر. دانا. واقف به رموز. دریابنده و گرد خبایا و زوایای امور برآینده
: ای فرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم .
ناصرخسرو.
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند.
خیام .
فکرت من ... در کارهای دنیا محیط گشت . (کلیله و دمنه ). || دریای شورکه تمام زمین را احاطه کرده است . (غیاث ). دریائی که گرداگرد جهان را فروگرفته است . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریای بزرگ . اقیانوس . رجوع به اقیانوس شود
: پیش کف عطاده تو محیط
همچو پیش محیط جوی رَوَد.
سوزنی .
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست .
خاقانی .
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب .
خاقانی .
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو بِه معبری ندارم .
خاقانی .
اندر جزیره ای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت وزآن سو شط بلا.
خاقانی .
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
خاقانی .
در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام .
نظامی .
-
آب محیط ؛ دریای بزرگ . اقیانوس
: آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام .
خاقانی .
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب .
خاقانی .
-
بحر محیط ؛ دریای محیط. اقیانوس
: همو شد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم .
ناصرخسرو.
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر
۞ مطیر.
مسعودسعد (دیوان ص 245).
به جود بحر محیطی نه ، زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین .
سوزنی .
خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرضی بسیط در پیرامن آن کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
284).
کدام سائل از این موهبت شود محروم
که همچو بحر محیط است بر جهان سایل .
سعدی .
-
دریای محیط ؛ بحر محیط. اقیانوس
: گردون بلند است رواقش به گه بزم
دریای محیط است سرایش به گه بار.
فرخی .
دریای محیط است در این خاک معانی
هم دُرّ گرانمایه و هم آب مطهر.
ناصرخسرو.
-
محیط هند ؛ اقیانوس هند، و آن در قدیم حد جنوبی ایران بود.(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح بلغا نوعی از انواع ردالعجز علی الصدر است و این از مخترعات بعضی متأخرین است و چنان اختراع نموده شده که ردیف به صدر ابیات برده شود مثال آن شعر زیر است :
تو باشی دلبر و جان هم تو باشی
به هر غم مونس و همدم تو باشی
تو باشی آنکه می باید تراگفت
که بهر ریش دل مرهم تو باشی .
(کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| (اِخ ) نام کتاب فقهی از امام محمد. (غیاث ). همچنانکه وسیط
: اینچنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بُده ست این مسئله اندر محیط.
مولوی .