مخمر. [ م ُ خ َم ْ م َ ] (ع ص ) سرشته شده . (ازآنندراج ) (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرشته . (دهار چ بنیاد فرهنگ ). تخمیرشده و سرشته شده . (ناظم الاطباء)
: و هر مخلوقی که به دست قدرت وی را مخمر گردانیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
310).
گویی مرا که گوهر دیوان از آتش است
دیوان این زمان همه از گل مخمرند.
ناصرخسرو (دیوان ص 121).
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یداﷲ مخمرش .
خاقانی (دیوان ایضاً ص 221).
اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی .
سعدی .
و مقرر و مخمر است که هر کس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند گشت ... (جهانگشای جوینی ).
-
مخمر شدن ؛ سرشته شدن
: تا اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت نشد مخمر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 188).
-
مخمر کردن ؛ سرشتن
: چون طبع را مخمر کردی به زهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آئی از خمیر.
سوزنی (دیوان ص 172).
عدل تو در طینت آدم مخمر کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون موی از خمیر.
سوزنی .
بر در میخانه ٔ عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند.
حافظ.
|| پوشیده و پوشانیده . (دهار چ بنیاد فرهنگ ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خماردار. (ناظم الاطباء). || خمیر ورآمده . (از فرهنگ جانسون ). || نیم مست از شراب . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || تیار. (آنندراج ) (غیاث ). تیار و مهیا و آماده . (ناظم الاطباء).
-
مخمر شدن ؛ تیار شدن و آماده و مهیا گشتن .(ناظم الاطباء).