مخیدن . [ م َ دَ ] (مص ) جنبیدن . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص
114)
۞ . خزیدن . لغزیدن . جنبیدن و حرکت کردن . (برهان ). جنبیدن و متحرک شدن . (ناظم الاطباء)
: سبک نیک زن سوی چاکر دوید
برهنه به اندام من درمخید.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص
114).
|| رفتن . روی آوردن
: دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند
۞ .
ناصرخسرو.
|| چسبیدن . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). متوسل شدن
: گر ابلهی به مال شود شهره عاقلان
از شومی دنائت همت بدو مخند.
بوعلی چاچی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
۞ تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند.
ناصرخسرو.
|| نافرمانی کردن و عاق و عاصی شدن باشد. (برهان ) (آنندراج ). عاصی شدن و عاق شدن . (ناظم الاطباء). || جستن و جهیدن . || کشیدن و دراز کردن . || لمس کردن . || ربودن و به زور گرفتن . || استیخ شدن مانند مو و پر در حالت خشم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).