مدد. [ م َ دَدْ ] (ع اِمص ، اِ) افزونی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص
87). زیادت . (منتهی الارب )
: دست او ابر است و دریا را مدد باشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود.
فرخی .
از مدد باران قصیل او رونق و طراوت یافت . (سندبادنامه ص
14). || دستیاری . یاری . یارمندی . کمک . پشتیبانی
: اگر به این قسم که خوردم وفا نکنم ... خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی ص
319). نه از تأمل اشارات و تجارب این کتاب خاطر انور قاهری را تشحیذی صورت بندد و نه از مطالعه ٔ این عبارات الفاظ درافشان شاهی را مددی تواند بود. (کلیله و دمنه ).
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدداز فغان ببینم .
خاقانی .
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی .
نظامی .
|| یار. یاور. مددکار. پشتیبان
: هرگاه حاجت آید من [ بغراخان ] مدد توام . (تاریخ بیهقی ص
196).
از خراسان مدد خود به یمن بینم لیک
از یمن تحفه ٔ ایمان به خراسان یابم .
خاقانی .
از جان گذشته را به مدد احتیاج نیست .
؟
|| زور. قوت
: نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست . (تاریخ بیهقی ص
262). من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده ست .
خاقانی .
قریب بیست سال مدد این فتنه و ماده ٔ این محنت در تزاید بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
14).
|| در اصل هر شیئی را نامند که به شیئی دیگر به منظور زیاده شدن مقدار آن بیفزایند. (از جامع الرموز). || شرعاً عبارت است از عده ای سرباز که برای کمک به سربازان اعزامی برای جهاد با دشمنان به حدود و ثغور کشور اعزام دارند. (از جامعالرموز)
: اگر برای خلیفه عرض افتد به وصول ما و مدد سپاه بر عقب این ملطفه بی هیچ تفکری واقف باشد. (سلجوقنامه از فرهنگ فارسی معین ).
-
مدد آمدن ؛ کمک رسیدن . مدد رسیدن . به مدد کاری آمدن .
-
مدد آوردن ؛ کمک رساندن .
-
مددالجیش ؛آنچه بدان قوت دهند سپاه را از مال و رجال و سلاح و جز آن . (از متن اللغة) (از آنندراج ). نیروی کمکی که به یاری سپاهی فرستند.
-
مدد بخشیدن ؛ مدد دادن . مدد کردن
: چونالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش ز آب دیده ٔ خویش .
حافظ (از فرهنگ فارسی معین ).
- || برآن افزودن .
-
مدد جستن ؛ مدد خواستن . طلب تأیید و همراهی و همکاری کردن .
-
مدد خواستن ؛ یاری خواستن . طلب تأیید کردن
: از حق سبحانه تعالی مدد توفیق خواهد. (مجالس سعدی ). از روان پاکان مدد خواستن . (مجالس سعدی ص
24).
- || درخواست سپاه و سلاح کردن . سپاهی به یاری طلبیدن
: پیروز به نزدیک ملک هیاطله رفت ... و از ایشان مدد خواست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
83) قباد... به ترکستان رفت و از خاقان مدد خواست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
83). و خویشتن پناه به ملک الروم بر و از وی مدد خواه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
100). حاجب کبیر التونتاش را به ایلک خان فرستاد و ده هزار سوار مدد خواست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
215).
-
مدد دادن ؛ تأیید کردن . همراهی کردن . مساعدت نمودن
: توفیق حق تعالی مدد داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
354).
به مردمی نظری کن مرا که درویشم
به مرهمی مددی ده مرا که دل ریشم .
سلمان (از آنندراج ).
- || به آلت و عُدّت یاری دادن . سپاه و سلاح به مدد کسی فرستادن در جنگ
: و بعد از چهار سال او را مدد داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
84).
-
مدد رسیدن ؛ کمک رسیدن
: تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می رسد دم به دم .
سعدی .
- || قوای کمکی به امداد آمدن
: هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید. (تاریخ بیهقی ص
350).
-
مدد شدن ؛ مددکار شدن . یار ویاور شدن . یاوری کردن
: از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت .
مولوی .
-
مدد فرستادن ؛ برکت دادن . تأیید کردن . افزودن
: خضر عمری حیات عالم را
مدد عمر دیر باز فرست .
خاقانی .
- || قوای کمکی فرستادن
: خوارزمشاه بانگ برزد و مدد فرستاد از قلب ، ضبط نتوانست کردن . (تاریخ بیهقی ص
352).
-
مدد فرمودن ؛ مدد کردن . تأیید کردن
: فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد.
حافظ.
-
مدد کردن ؛ کمک کردن . مساعدت کردن
: چو طالع مدد کرد و بخت اتفاق
گرفتم به بازوی دولت عراق .
سعدی .
اگر مرا به دعائی مدد کنی شاید
که آفرین خدا بر روان سعدی باد.
سعدی .
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف .
حافظ.
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره ٔ تیره ٔ شب وادی ایمن چکنم .
حافظ.
- || برکت و افزونی بخشیدن . ممد و مؤید شدن
: نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده به باران چه کنم .
خاقانی .
مدد بحر جز شمر نکند.
ظهیر.
مدد روح کن ز دانش و دین
تا شوی هم عنان روح امین .
-
مدد کردن طبیعت ؛ کنایه ازدفع شدن بُراز و مواد. (آنندراج ). کار کردن شکم . (فرهنگ فارسی معین ). اجابت کردن مزاج
: بهر جواب نکته ٔطبع سقیم تو
درمانده ایم بلکه طبیعت مدد کند.
اشرف (آنندراج ).
-
مدد گرفتن ؛ تأیید و کمک یافتن .
- || برکت گرفتن . کمک گرفتن .
- || قوای کمکی گرفتن
: کمتر ز گرد ره نتوان بود در رهش
افتادگی کجاست مدد می توان گرفت .
تنها (از آنندراج ).
- مدد یافتن
: مدد یابی از نفس کلی به حجت
چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان .
ناصرخسرو.
فزون آتش را حدی و نهایتی نباشد که از آن نگذرد و چندانکه مدد یابد همی فزاید. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین ).
-
یا علی مدد ؛ کلمه ای است که درویشان بیشتر گویند و شاعر به مزاح از زبان درویشان گوید
: دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد
با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد.
(یادداشت مؤلف ).