اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مر

نویسه گردانی: MR
مر. [ م َ ] ( ) حرفی است که به نظر فرهنگ نویسان برای زینت و تحسین کلام یا برای اقامه ٔ وزن در شعر یا برای افاده ٔ حصر و تحدید یا برای تأیید در جمله ذکرمی شود و به عقیده ٔ گروه دیگر از لغت نویسان از جمله کلمات زایده است و حذفش هیچ لطمه ای به جمله نمی زند. مؤلف نصاب الصبیان این کلمه را معادل حرف «ل » عربی گرفته است و مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتها آن را معادل حرف «ی » (علامت نکره ، وحدت ) شمرده است ۞ . تشخیص قطعی این کلمه موکول به تحقیقی است دقیق تر و مفصل تر در شواهدی که باید از کلیه ٔ متون معتبر نظم و نثر استخراج شود. ما در اینجا براساس شواهدی که به دسترس داشتیم موارد استعمال آن را متمایز و دسته بندی کردیم . چنانکه در شواهد ذیل ملاحظه می شود، در بعض موارد مفهوم حصر و انحصار دارد امادر همه ٔ موارد نه . و اینک انواع استعمال مر: 1- پیش از مسندالیه مفعولی به معنی مسندالیهی که با حرف «را» (علامت مفعول صریح ) در جمله آمده است :
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده ودرویش .

رودکی .


همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همین پیشه بود از نخست .

بوشکور.


مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی .

بوشکور.


میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مراو را مگر و رخش کمان .

فرالاوی .


و ملک این ناحیت [ تبت ] را خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است . (حدود العالم ). و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم ).گردیز شهری است بر حد... و مر او را حصاری محکم است . (حدود العالم ).
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت .

کسائی .


دگر بهره بگزید از ایرانیان
که بندند مر تاختن رامیان .

فردوسی .


ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست .

فردوسی .


پذیرنده ٔ هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد.

فردوسی .


از لب تو مر مرا هزارامید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن .

فرخی .


و مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است ... می باید گرفت . (تاریخ بیهقی ص 73). رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزله ٔ پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی ص 334).
تو چه گوئی که مر چرا بایست
اینهمه خاک و آب و ظلمت و نور.

ناصرخسرو.


سرطان طالع عمل است و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه ). و نوبت آفتاب در این ماه مر برج قوس را باشد. (نوروزنامه ).
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا درخور.

سنائی .


گوئی که دستگاه فراخ است مرمرا
بر خوان خواجه تاکه زنم لقمه چون نهنگ .

سوزنی .


جمشیدی و حشم چوپری مر ترا مطیع
خورشیدی و عدو ز تو چون دیو در فرار.

سوزنی .


نه از شاهان مر او را بد هراسی
نه از دربان مر او را بود پاسی .

نظامی .


مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی .

سعدی .


مر این طایفه را طریقی است که تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند. (گلستان سعدی ). مر این درد رادوائی نیست . (گلستان سعدی ).
مر ترا در این مثل مانا شک است
که همه مردی به خانه کودک است .

دهخدا.


2- پیش از مفعول صریح با وجود حرف «را» علامت مفعولی :
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا به تازی مورد و انجیر و کلوخ .

رودکی .


ازاین اژغها پاک کن مر مرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.

بوشکور.


بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.

بوشکور.


از پس اردوان برفت و او را اندریافت و مر او را بزد و از اسب بیفکند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی ارغوانی دگر زعفرانی .

دقیقی .


ای همچو بک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک .

دقیقی .


پذیره شدش زود فرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه .

دقیقی .


و چون مردی بمیرد [ در صقلاب ] اگر زنش مر او را دوست دارد خویشتن را بکشد. (حدود العالم ).
همه آزادگی و همت تو
قهر کرده ست مر کیانا را.

خسروی .


مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بد آنگاه راست .

فردوسی .


ز گیتی مر او را ستایش کنید
شب و روز او را نیایش کنید.

فردوسی .


چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.

فردوسی .


نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر.

فرخی .


مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.

منوچهری .


هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه .

(تاریخ بیهقی ص 390).


نه مر پادشاه و نه مر بنده را
شناسد نه نادان و داننده را.

اسدی .


مبرغم به چیزی که رفتت ز دست
مر این را نگهدار اکنون که هست .

اسدی .


دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.

ناصرخسرو.


مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را مپسندی مپسند.

ناصرخسرو.


به جای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شائی چو مر خود را نشایستی .

ناصرخسرو.


روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم .

مسعود سعد.


و یکی گوهر است که ارسطاطالیس ساخته است مر تیغها را از بهراسکندر آن نیز یاد کنیم . (نوروزنامه ). و بزرگان مر روی نیکو را چه عزیز داشته اند. (نوروزنامه ). و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود. (نوروزنامه ). روزی گوسفند مر زن را سروئی زد. (سندبادنامه ص 82). این اهل دیهه مر این دیهه را بخریدند. (تاریخ بخارا ص 15).
خواستی مسجد بود آنجای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر.

مولوی .


مر این بنده را از جهت معالجت اصحاب به خدمت فرستاده اند. (گلستان سعدی ). تو مر خلق را چرا پریشان میکنی . (گلستان سعدی ).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.

سعدی .


3- پیش از مسندالیه یا فاعل :
به گردون گردان رسد نام تو
که آمد مر این کار با نام تو.

فردوسی .


بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم .

عنصری .


مر استاد او را بر خویش خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.

(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر.

ناصرخسرو.


شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.

سوزنی .


دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد سر خود در بن پرهاش مر لکلک بچه .

سوزنی .


4- پیش از مفعول با حذف حرف «را» :
شنیدند گردان همه سر به سر
مر آن گفته ٔ شاه پرخاشخر.

فردوسی .


چو کار آمد به آخر حوضه ای بست
که حوض کوثرش بوسید مر دست .

نظامی .


فروخواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ .

نظامی .


نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویشتن بشکنی .

سعدی .


ملوک پیشین مر این نعمت به سعی اندوخته اند. (گلستان سعدی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
اصل مر. [ اَ ل ِ م ُرر ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به اصل المر شود.
کانی مر. [ م َ ] (اِخ ) نام اصلی آن سالارآباد است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). رجوع به سالارآباد شود.
مرء. [ م َ رَءْ ] (ع مص ) با زن مانستن در هیأت یا کلام . (منتهی الارب ). به زنان شبیه گشتن در شکل و هیأت یا طرز سخن گفتن و کلام . (از اق...
مرء. [ م َرء ] ۞ (ع اِ) مرد. (ترجمان علامه جرجانی ) (منتهی الارب ). مرد. مقابل زن . || انسان . (اقرب الموارد). نوع انسانی . (ناظم الاطباء). ب...
بی مر. [ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + مر = امار «پهلوی ») (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم ...
ده مر. [ دَه ْ م َ ] (اِ مرکب ) پارچه ٔ سفت بافته را گویند و ده مر عبارت از آن است که تانی آن پانصد تان باشدو پارچه ٔ ده مر سفت بافته است ...
مر مکی . [ م ُرْ رِ م َک ْ کی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی درخت «مُر» و بهترینش آن است که خوشبوی و تلخ و صاف و مایل به سرخی بود. (از ت...
لوز مر. [ ل َ / لُو زِ م ُرر ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بادام تلخ . رجوع به لوزالمر شود.
57ـ 56 کهن ‌ترین اشاره به مُرّ مکّی در Nan čou ki نوشته سو پیائو (Sü Piao) آمده (که پیش ازسده پنجم میلادی نوشته شده، اما تنها گزیده‌هایی از آن در آثار...
سر و مر. [ س ُ رُ م ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) سخت فربه : سر و مر و گنده .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.