مرده دل . [ م ُ دَ
/ دِ دِ ] (ص مرکب ) دل افسرده . افسرده خاطر. ملول .دل مرده . بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان . سرددل . که فاقد وجد و حال و ذوق است . مقابل زنده دل
: بی اویتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسای دوده بود.
خاقانی .
گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور
همدم عیسی شود جز به دم سوسمار.
خاقانی .
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمه ٔ باستان شکستم .
خاقانی .
در تن هر مرده دل عیساصفت
از تلطف تازه جانی کرده ای .
(از لباب الالباب ).
اگر برنخیزد به آن مرده دل
که خسبد از او خلق افسرده دل .
سعدی .
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی .
حافظ.