مرس . [ م َ رَ ] (اِ)مَرس . رسن . طناب و ریسمان . (از جهانگیری ) (برهان ). رسنی که در گلوی اسب و سگ و غیره بندند. (غیاث ). رسنی که در گلوی شیر و سگ کنند. (آنندراج )
: اگر چه سگ به مرس می کشند صیادان
کشیده است سگ نفس در مرس ما را.
میرزا صائب (از آنندراج ).
این وحش خیالان همه تک باخته واضح
شیر سخنت تا گسلانید مرس را.
ارادتخان واضح (از آنندراج ).
-
مرس برداشتن ؛ طناب را از گردن سگ و غیره بازکردن و او را رها نمودن
: عزیزم بهر آزارم نهانی
مرس بر داشت ازکلبی معلم .
هاتف .
-
مرس کردن ؛ به اصطلاح شکارچیان ریسمان در گردن تازی انداختن . (ناظم الاطباء)
: اسد راز گردون مرس کرده چون سگ
شهاب آورد از پی پاسبانی .
وحشی (دیوان ص 268).
نفس بدکردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا.
میرزا صائب (از آنندراج ).
-
سگ هرزه مرس ؛ ولگرد. گریزپا. به معنی هرزه گرد و این مجاز است بدین معنی که مرس یعنی گردن بند او غیر استوار و هرز و لغو است
۞ : عمر در پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد.
میرزا صائب .
بیش از این پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد.
میرزا صائب .
آرزوچند به هر سوی کشاند ما را
این سگ هرزه مرس چند دواند ما را.
صائب .