مرس
نویسه گردانی:
MRS
مرس . [ م َ رِ ] (ع ص ) شدید بر ممارست کارها. (از منتهی الارب ). مرد سخت ممارست . (ناظم الاطباء). شخص پشت کاردار و سخت درگیرشونده گویند: انه لمرس حذر؛ یعنی سخت آزموده است در جنگها. (از اقرب الموارد). چیزی که درمان چیزهای نیکو کند. (جهانگیری ). مردی که درمان چیزها کند. (برهان ). شدیدالعلاج . بد پیله . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) روش و خوی و طریقه .(از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). هم علی مرس واحد؛ اخلاق آنان برابر است . (از اقرب الموارد). || حرکت و سیر دائمی . || ریسمان که بین چرخ چاه و میله ٔ آن درآویخته باشد. ج ، اَمراس . (از اقرب الموارد). || (ص ) حیوان که در دام و تله درافتاده باشد. || طبیب و کحال . (برهان ).
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
مرس . [ م َ ] (ع مص ) به جانبی افتادن رسن بکرة. (از منتهی الارب ). افتادن ریسمان بکره در یکی از دو طرف آن ؛ مرس حبل البکرة. (از اقرب الموار...
مرس . [ م َ ] (ع ص ) سخت مروسنده . گویند رجل مرس ؛ یعنی مرد سخت مروسنده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مَرِس شود.
مرس . [ م َ ] (اِ) نام ماه سوم از سال فرنگان . (ناظم الاطباء). رجوع به مارس شود.
مرس . [ م َ ] (اِ) نام میوه ای است ترش می خوش . (از برهان ) (غیاث ) (آنندراج ).
مرس . [ م َ ] (اِخ ) نام مغی . (اسدی ). نام یکی از آتش پرستان . (جهانگیری ) (برهان ). نام مردی بوده از پیروان زردشت . (آنندراج ) (انجمن آرا). ...
مرس . [ م َ ] (معرب ، اِ) (از مَرَس ) طناب . رسن . ج ، امراس . رجوع به مَرِس شود.
مرس .[ م َ رَ ] (ع مص ) رسن بکره از مجری در یکی از دو جانب آن بیفتادن و میان بکره و قَعو درآویختن و نیز افتادن ریسمان بر محور چرخ و درآو...
مرس . [ م َ رَ ] (ع اِ) ج ِ مَرَسة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به مرسة شود.
مرس . [ م َ رَ ] (اِ)مَرس . رسن . طناب و ریسمان . (از جهانگیری ) (برهان ). رسنی که در گلوی اسب و سگ و غیره بندند. (غیاث ). رسنی که در گلوی ش...
مرس . [ م ِ ] (اِ) نامی است که در مازندران و گدوک و فیروزکوه به راش یا «فاگوس سیلواتیکا» ۞ دهند، و آن رستنیی است . (از یادداشت مرحوم ده...