مرصع.[ م ُ رَص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده . دانه نشان . رجوع به ترصیع شود
: و منبرهای بدیعالعمل مرصع بالعاج والابنوس . (ابن بطوطه ). || مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء). جواهرنشان . گوهرنشان . گوهرنگار.به گوهر آژده . گوهرها نشانده . دانه نشان . محلی به جواهر. گوهرآمود. گوهر درنشانده
: کلاه چهارپرزر بر سرش نهاده مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص
535). و خلعت بپوشانید از زر و طوق زرین مرصع به جواهر به گردن وی افکند. (تاریخ بیهقی ص
414). به دشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم ... چنانکه سی اسب با ستامهای مرصع به جواهر و پیروزه و یشم . (تاریخ بیهقی ص
282). و چند تن آن بودند که با کمرهایی بودند مرصع. (تاریخ بیهقی ص
290). امیر [ مسعود ] فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص
139). و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود. (تاریخ بیهقی ص
217). و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
76).
ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کردبها.
مسعودسعد.
صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه ).
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی و کلیم اﷲ و چوبی و شبانی
۞ .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 751).
گلشن ترا نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود.
خاقانی .
از این زبان در افشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم .
خاقانی .
هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم .
نظامی .
مرصع پیکری در نیمه ٔ دوش
کلاه خسروی بر گوشه ٔ گوش .
نظامی .
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش .
سعدی .
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات .
سعدی .
این دلق موسی است مرقع وآن ریش فرعون مرصع. (گلستان سعدی ).
-
تاج مرصع ؛ تاج درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء)
: داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت .
(از صحاح الفرس ).
تاج مرصع به جواهر و طوق و یاره ٔ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
378).
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید شاه بنی نزار.
سوزنی (دیوان ص 81).
-
سیف مرصع ؛ شمشیر مرصع، شمشیر درنشانده به جواهر. شمشیری که دسته و نیام آن جواهرنشان باشد. (ناظم الاطباء)
: امیر [ مسعود ] فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو بزر و دو شمشیر حمایل مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص
223).
-
فرس مرصعالثنن ؛ اسبی که «ثنن » و مویهای تند پاشنه ٔ وی در هم باشد. (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد).
-
قلم مرصع ؛ یا خط مرصع، قسمی از خط عربی . (ابن الندیم ). نوعی از خطوط قدیم که به عهد مأمون می نوشتند.
-
مرصع به الماس ؛ الماس نشان . الماس نشانده .
-
مرصع فسار ؛ بادهانه و سر افسار جواهرنشان
: تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهرنگار.
نظامی (شرفنامه ص 340).
-
مرصع کردن ؛ جواهرنشان کردن
: همچو فرعون مرصع کرده ریش
برتر از موسی پریده از خریش .
مولوی .
|| نظم و نثری که الفاظش با مقابل خود هم وزن و هم سجع باشند. (غیاث ) (آنندراج ). کلام بخش بخش شده که هر کلمه با مقابل خود دروزن و روی یکسان بود.