اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مشرق

نویسه گردانی: MŠRQ
مشرق . [ م َرِ ] (ع اِ) جای برآمدن آفتاب . نقیض مغرب . (آنندراج ). برآمدنگاه آفتاب ، نقیض مغرب . جای برآمدن خورشید. ج ، مشارق . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). جای برآمدن ستاره . (ترجمان القرآن ). خراسان . (مفاتیح ). برآمدنگاه آفتاب ، ضد مغرب . ج ، مشارق . باختر و آن طرف از چهار طرف افق که آفتاب برمی آید و طلوع میکند. (از ناظم الاطباء). باختر. (تفلیسی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).فرهنگستان ایران «خاور» را معادل این کلمه گرفته است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. یکی از چهار جهت اصلی مقابل مغرب . خورآسان . خراسان . جای برآمدن خورشید. آنجا که آفتاب یا ستاره ٔ دیگر برآید. ج ، مشارق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو از مشرق او سوی مغرب رسید
ز مشرق شب تیره سر برکشید.

فردوسی .


که هر بامدادی چو زرین سپر
ز مشرق برآرد فروزنده سر.

فردوسی .


دری را از آن مهر خوانده ست مشرق
دری را از آن ماه خوانده ست خاور.

فرخی .


براند خسرو مشرق به سوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثَهلان .

عنصری .


گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.

خاقانی .


شه مشرق ۞ که مغرب را پناه است
قزل شد، کافسرش بالای ماه است .

نظامی .


- طاووس مشرق خرام ؛کنایه از آفتاب است :
سحرگه که طاووس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام .

نظامی .


- مشرق گشاده زال زر، یا بال زر ۞ ؛ صبح دمیده و آفتاب برآمده . (از برهان ) (از ناظم الاطبا) (از آنندراج ).
|| گاه «مشرق » گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).قسمت شرقی ایران بزرگ : و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 89). بخارا شهری بزرگ است ... و مستقر ملک مشرق است . (حدود العالم ایضاً ص 106). به مشرق و مغرب سخن من روان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه ، کوفه ، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296).
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد.

خاقانی .


مشرق و مغرب بودت زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال رفته به عالم شمار.

خاقانی .


- مشرق زمین ؛ در شاهد زیر ظاهراً کنایه از چین است :
ز حد حبش عزم چین ساختم
ز مغرب به مشرق زمین تاختم .

نظامی .


|| بخشی از کره ٔ زمین که در مشرق قرار دارد، مقابل مغرب . || فارسیان ۞ به معنی مطلق جای [ بر ]آمدن چیزی استعمال کنند. (آنندراج ) :
مشرق خمیازه می سازددهن را حرف پوچ
مستی بی درد سر خواهی لب پیمانه شو.

صائب (از آنندراج ).


ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان ۞ تنور پیرزنی .

صائب (ایضاً).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مشرق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) روشن . تابان . (از ناظم الاطباء). نیر. تابان . درخشان . درفشان . درخشنده . رخشنده . درفشنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا...
مشرق . [ م ُ ش َرْ رَ ] (ع اِ) نمازگاه . (آنندراج ) (صراح اللغة). نمازگاه . منه : این منزل المشرق ؛ ای مکان الصلاة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطب...
مشرق . [م ُ ش َرْ رِ ] (ع ص ) قدیدکننده ٔ گوشت . (آنندراج ). کسی که گوشت در آفتاب خشک میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود. || ر...
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست: پِراچ (سنسکریت: پْراچی) اوشاس (اوستایی: اوشَس) خاور (پارسی دری)
ملک مشرق . [ م َ ل ِ ک ِ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ) پادشاه مشرق . که بر مشرق حکمروایی دارد و کنایه از پادشاهان سامانی و غزنوی نیز هست : و میر خ...
شاه مشرق . [ هَِ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید خاوری است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
پلین مشرق . [ پْلی / پ ِ ن ِ م َ رِ ] (اِخ ) لقبی است که اروپائیان به زکریابن محمدبن محمود قزوینی مکنی به ابویحیی عالم ایرانی صاحب کتا...
خط مشرق ومغرب . [ خ َطْ طِ م َ رِ ق ُ / وَ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی است نزد ارباب هیئت واصل بین دو نقطه ٔ مشرق و مغرب که بخط ا...
طاوس مشرق خرام . [ وو س ِ م َ رِ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب است و آسمان را نیز گویند. (برهان ).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.