مشوش . [ م ُ ش َوْ وَ ] (ع ص ) پریشان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). شوریده کار و پریشان کرده شده . آشفته و پریشان و مضطرب و سرگردان و بی آرام و بی آسایش وشوریده و درهم و برهم . (ناظم الاطباء). کار درهم و آشفته . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). آشفته . مختلط درهم و برهم . شوریده . پریشان دماغ . آشفته حال . پریشان حواس . ژولیده . بشولیده . (یادداشت مؤلف ). در منتهی الارب و محیطالمحیط ذیل تشویش (شوریده کردن کار) آرند: و قال فی القاموس التشویش و التشوش و المشوش کلهالحن ، ... و الصواب التهویش و التهوش و المهوش
: ندا آمد که یا موسی بیفکن آنچه در دست داری ، ازبهر آن گفت که موسی مشوش بود. (قصص الانبیاء ص
103).
من و گوشه ای کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده .
خاقانی .
کاری است چو خط او معما
حالی است چو زلف او مشوش .
؟ (از سندبادنامه ).
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش در چه کاری مانده ام ؟
عطار.
گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است . (گلستان ).
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
سعدی .
و رجوع به تشویش شود.
-
مشوش حال ؛ پریشان حال . بی آرام
: شبی مشوش حال بودم و ذوق خود را هیچ نیافتم . (انیس الطالبین ص
115). خلق این موضع مشوش حال میگردند. (انیس الطالبین ص
154).
-
مشوش داشتن ؛ پریشان کردن . بی آرام ساختن
: گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم .
حافظ.
پیوسته غمت مرا مشوش دارد
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.
علیشاه بن سلطان تکش .
-
مشوش کردن ؛ شورانیدن . پریشان کردن
: دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی که ت مشوش کند.
سعدی .