اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مضر

نویسه گردانی: MḌR
مضر. [ م ُ ض ِرر ] ۞ (ع ص ) زیان کار.(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضرر رساننده . زیان رساننده . گزندرساننده و زیان کار. (ناظم الاطباء) : و این مهلت به انواع مضر همی بود. چه از همه قوی تر اخراجات خزینه بود. (چهارمقاله ٔ نظامی ص 41).
که در این زندان بماند مستمر
یاوه تاز و طبل خوار است و مضر.

(فرهنگ لغات مثنوی ج 7 ص 373).


این حیات از وی برید و شد مضر
و آن حیات از نفخ حق شد مستمر.

مولوی (مثنوی چ خاور ص 375).


مرا در کام دنیاوی مضر چون زهر مار آمد
زبهر زهر هر ساعت مرو در کام اژدرها.

جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


|| رجل مضر؛ مرد با دو زن و زن بابنانج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). مرد با دو زن و زن بابنانج یعنی زنی که شوهرش زن دیگر دارد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مضرة شود. || نزدیک شونده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آن که بسیار مال درآیدش هر روز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). آنکه هر روز مداخل و درآمد بسیار داشته باشد. (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
مضر. [ م ِ ] (ع ص ) رایگان : ذهب دمه خضراً و مضراً؛ یعنی رایگان رفت خون او. از اتباع است . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء)(از آنندراج ). و ...
مضر. [ م َ ض ِ ] (ع ص )شیر ترش زبان گز و سخت سپید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || ذهب دمه خَضِراً مَضِراً؛ ای...
مضر. [ م َ /م َ ض َ ] (ع مص ) ترش و زبان گز گردیدن شیر و سخت سپیدگشتن : مضر اللبن مَضْراً و مَضَراً و مُضوراً؛ ترش و زبان گز گردید شیر و سخت سپ...
مضر. [ م ُ ض َ ] (اِخ ) قبیله ای از عرب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اجداد رسول اکرم از این قبیله اند. (از تاریخ گزیده ص 126 و 132). عدنانی...
مضر. [ م ُ ض َ ] (اِخ ) رجوع به مضربن نزار. و رجوع به مضریة شود.
مضر. [ م ُ ض َ ] (اِخ ) ابن نزاربن عدنان . جد طایفه ٔ مضر که نسب حضرت رسول (ص ) باو میرسد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1047). و رجوع به مضر و معجم...
دیار مضر. [ رِ م ُ ض َ ] (اِخ ) خانه های قبیله ٔ مضر در الجزیره . ناحیه ای در الجزیره مشتمل بر دره ٔ فرات از سمیساط (شمشاط) در شمال تا عانه در ...
مذر. [ م َذَ ] (ع مص ) تباه گردیدن و فاسد و گندیده شدن . گویند: مذرت البیضه ، مذرت الجوزة. فهی مذرة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از مت...
مذر. [ م َ ذِ ] (ع ص ) تباه . گندیده . بدبوشده . (ناظم الاطباء). رجوع به مذرة شود.
مزر. [ م َ ] (ع اِ) شراب بوزه . مَرز. (ناظم الاطباء). بوزه را گویند و آن چیزی است مست کننده که از گندم وگاورس و جو سازند و به عربی نبید ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.