مغمور. [ م َ ] (ع ص ) پوشیده در آب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
-
مغمور چیزی شدن (گشتن ) ؛ محاط در آن شدن . مشمول آن شدن . فروگرفته شدن با آن
: خاص و عام و لشکر و رعیت مغمور انعام و مشمول اکرام او گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
27). هیچکس از کبار امرای خراسان و معارف دولت نماند که مغمور احسان و مشمول انعام او نشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
257). و تمامت بلاد ترکستان و ماوراءالنهر مغمور احسان او شدند. (جهانگشای جوینی ).
-
مغمور در شهوت ؛ فرورفته در آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
مغمور شدن ؛ غریق شدن . غرق شدن . غرقه شدن . مجازاً، شکست یافتن
:فوزنایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور.
مسعود.
-
مغمورکردن ؛ اشباع کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| گمنام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیقدر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیقدر و بی لیاقت . (ناظم الاطباء). || مجهول و گویند: فلان مغمورالنسب . || مقهور. || جای باران رسیده . (از اقرب الموارد). || مغمور ارض ، مقابل معمور آن . (از دمشقی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).