مفلق . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) آنکه شعر نیکو گوید. (مهذب الاسماء) (دهار). شاعر سخن شگفت و عجیب آورنده . (منتهی الارب ). شاعری که سخن شگفت و عجیب آورد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سخت فصیح در شاعری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخششهای گران کردند و بر این شعرای مفلق سپردند. (چهار مقاله ).
شاعر مفلق منم خوان معانی مراست
ریزه خور خوان من عنصری و رودکی .
خاقانی .
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی .
گفتم ای خطیب مفلق و طبیب مشفق بدین مواعظ که رانده ای و این جواهر که فشانده ای حق به دست توست . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
218). || در اصطلاح کبوتربازان ، کبوتر بعد از جوجگی تا وقتی که شانزده ماهه شود و از آن پس کهنه نامیده می شود. (فرهنگ نظام ).