مقدم . [ م ُ ق َدْ دَ ] (ع ص ) پیش کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). پیش درآمده و پیش فرستاده و در پیش جای گرفته و پیش آمده وپیش رفته و از پیش فرستاده . (ناظم الاطباء). پیش . پیش افتاده . جلو. جلوافتاده . مقابل مؤخر
: مقدم است به نطق و مسلم است به علم
چو بر جواب سؤال و چو بر سؤال جواب .
ابوالفرج رونی .
ای به هنر بر ملوک عصر مقدم
عصر به داغ تو یافت یکسر ران را.
ابوالفرج رونی (دیوان ص 4).
بزرگوارا بخشنده ٔ جهاندارا
مقدمی تو به اصل و مؤخر آتش و آب .
ابوالفرج رونی .
جود تو چو روز است در آفاق مقرر
رای تو چو علم است بر افلاک مقدم .
امیرمعزی .
تأیید همیشه تبع بخت تو باشد
بخت تو مقدم شد و تأیید مؤخر.
امیرمعزی .
درروزگار شاهان تاریخ او مؤخر
در خاندان شاهان فرمان او مقدم .
امیرمعزی .
ارادت مقدمه ٔ همه ٔ کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواند کرد. (ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص
308). || برتر. راجح . مرجح
: رأی در رتبت بر شجاعت مقدم است . (کلیله و دمنه ).
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است .
سعدی .
ذات تو در زمان فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بر وی مقدم است .
ابن یمین .
-
مقدم داشتن ؛ ترجیح دادن و برگزیدن . (ناظم الاطباء). پیش انداختن . جلو انداختن
: اگر مناظره ٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بر قیاس و ممکنات گوی . (قابوسنامه چ نفیسی ص
114). و جز بر خط معتمدان کار مکن ، هر کتابی را و جزوی را مقدم دار... (قابوسنامه ،ایضاً ص
113). به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه ). چهارم آنکه اتمام مهمات او بر عوارض حاجات خود مقدم دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
112). اگر سبب را بر وتد مقدم داری فعولن آید. (المعجم ص
37). هر قوت که حدوث آن در بنیه ٔ کودک بیشتر بود تکمیل آن قوت مقدم باید داشت . (اخلاق ناصری ).
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند.
مولوی .
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویشتن مقدم داری . (گلستان ).
پس قیاس مولانا سعدالدین ... عین صواب است که عقل را مقدم داشت . (مجالس سعدی ).
-
مقدم شدن ؛ پیشی جستن . پیش افتادن . جلو افتادن .
-
مقدم شمردن ؛ مقدم داشتن . رجوع به ترکیب مقدم داشتن شود.
-
مقدم کردن ؛ مقدم داشتن
: آن را که برآورده ٔ توبود برآورد
وز جمله ٔ یاران دگر کرد مقدم .
فرخی .
و رجوع به ترکیب مقدم داشتن شود.
|| پیشین . پیشینه . (ناظم الاطباء). سابق . گذشته . ماضی
: دیوان شاعران مقدم بر این گواست
دیوان شاعران ثناگوی او بیار.
فرخی .
ملک زاده گفت در عهود مقدم و دهور متقادم دیوان ... آشکارا می گردیدند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
79). || پیشرو. (ناظم الاطباء). پیشوا. رئیس . مقتدا.رهبر. بزرگ . بزرگتر. مهتر. ج ، مقدمان
: به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی
مؤید است و موفق مقدم است و امام .
فرخی .
امیر اشارت کرد سوی حاجب بلکاتکین که مقدم حاجبان بود تا خواجه را به جامه خانه برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
150). قومی را از اعیان و مقدمان او بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
203). اما مقدمان ایشان
۞ برانداختن ناصواب است که بدگمان شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
267). و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان از آن مااند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
283).
بر خلق مقدم شد او به حکمت
با حکمت نیکو بود مقدم .
ناصرخسرو.
یکی بود از مقدمان عرب نام او سواربن همام العبدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
114). من ازبهر آن که شما پیران و مقدمانید برگزیدم که دانستم که از شما خیانت نیاید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
80).
ای ز تو برده منعمان نعمت
ای ترا بر مقدمان تقدیم .
مسعودسعد.
آزاده محمد که ز افضال و محامد
چون جد و پدر، بر وزرا هست مقدم .
امیرمعزی .
ای سنجر ملکشاه ای خسرو نکوخواه
ای در جهان شهنشاه ای بر شهان مقدم .
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 491).
چنین گوید برزویه مقدم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود.(کلیله و دمنه ). مقدمان هر صنف را فراهم آورد. (کلیله و دمنه ). چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان هفت بار بگفت شولم شولم . (کلیله و دمنه ).
ای در هنر مقدم اعیان روزگار
در نظم و نثر اخطل و حسان روزگار.
انوری .
گرچه شعرا بسی است امروز
این طایفه را منم مقدم .
خاقانی .
فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم .
خاقانی .
بر این جمله ائمه و بزرگان ... متفقند که سید وقت خویش و دیار اسلام بوده است ... و استاد جماعت و مقدم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان ... (ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص
2). اسرائیل که مقدم ایشان بود... عزیمت خدمت جزم کرد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص
11). او مقدم ملوک هند بود و همه طاعت او را گردن نهاده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
414). چنگیزخان از معبر عبور کرد و متوجه بلخ شد مقدمان پیش آمدند و اظهار ایلی و بندگی کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج
1 ص
103). و باید که ابتدا نکنند
۞ تا آنگاه که مقدم مجلس ابتدا کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص
272). || سردار. سالار. فرمانده لشکر. سپهسالار
: تو اعیان و مقدمان لشکر را شناسی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
400). با فوجی لشکر قوی و مقدم با نام فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
405). و اعیان و مقدمان سپاه از رسول جدا شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
41). هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
105). خواهر بهرام سلاح پوشیده جنگ کرد و مقدم
۞ لشکر ترک را بیوکند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
103). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است . (کلیله و دمنه ). یعقوب با فتحی تمام بازگشت و روز دیگر شش هزار سرکفار به سیستان فرستاد و شصت مقدم
۞ بر شصت درازگوش نشاند و به بست فرستاد. (جوامع الحکایات عوفی ). || پیشتاز و پیش جنگ . (ناظم الاطباء). و رجوع به مقدمه شود. || (اِ) جزء پیشین از هر چیزی . (ناظم الاطباء)
: دوم خیال است و او قوتی است ترتیب کرده در آخر تجویف مقدم دماغ . (چهار مقاله ص
13). || نام منزل بیست و ششم از منازل قمر و آن دو ستاره ٔ روشن است در برج دلو که به فاصله ٔ یک نیزه دیده می شود. (غیاث ) (آنندراج ). نام منزل بیست و ششم از منازل قمر. (ناظم الاطباء). دو کوکبند روشن میان ایشان مقدار نیزه ای از کواکب قوس مجتمع شمالی آن را منکب الفرس خوانند ماه ازوی در گذرد، منزل بیست و ششم است از منازل قمر و رقیب آن صرفه است . (جهان دانش ص
123، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: دلو از کله های آفتابی
خاموش لب از دهن پرآبی
بنوشته دو بیت زیرش از زر
کاین هست مقدم آن مؤخر
۞ .
(لیلی و مجنون چ وحید ص 176).
|| قسمتی از پارچه ٔ ابریشمین اعلا که بر سر و یا کمر بندند. (ناظم الاطباء). || به اصطلاح منطقیان جزو اول قضیه ٔ شرطیه را مقدم نامند و جزو ثانی را تالی گویند چنانکه «ان کانت الشمس طالعة فالنهار موجود» جمله ٔ اول که «ان کانت الشمس طالعة» باشد مقدم است و جمله ٔ ثانی که «فالنهار موجود» باشد تالی . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نزد منطقیان شرط را گویند چنانکه در عضدی گوید: مقدمه ٔ مشتمل بر شرط، شرطیه نامیده شود و شرط را مقدم و جزا را تالی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح موسیقی ) وزنی است شامل یازده ضرب که شش ضرب سنگین و پنج ضرب سبک دارد. (تعلیقات بهجت الروح ص
132): مقدم ، یازده ضرب : بم شش ، زیرپنج . (بهجت الروح ص
38). || مقدم الرحل ؛ چوب پیش پالان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مقدم العین ؛ کنج چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گوشه ٔ چشم از سوی بینی . (از اقرب الموارد). || مقدم الوجه ؛ آنچه پیش و بیرون آمده باشد از روی . ج ، مقادیم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیش سر و پیش روی و گویند ضرب مقدم رأسه و وجهه . (ناظم الاطباء). || مقدم بیت ، پایگاه خانه . (زمخشری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).