مقر. [ م َ ق َرر ]
۞ (ع اِ) آرامگاه . (دهار). جای قرار وآرام . (غیاث ) (آنندراج ). جای آرمیدن وقرارگرفتن و آرامگاه و جای قرار و آرام و خانه و مسکن و منزل و مکان . ج ، مَقارّ. (ناظم الاطباء). موضع استقرار. ج ، مقار. (از اقرب الموارد). قرارگاه . آرامگاه . جای آرام . نشست . نشست گاه . مستقر. جایباش . جایگاه . پایگاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر.
فرخی .
خانه ٔ او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن .
فرخی .
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی .
زر او را بر زوار مقام
سیم او را برخواهنده مقر.
فرخی .
باخاطر منور روشن تر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا.
ناصرخسرو.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جزبر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
بهتر ز کدویی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد.
ناصرخسرو.
یک چندی به مقر عز مقام کرد تا بیاسودند و لشکرها جمع آمدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
82). سلطان لگام اسب او
۞ گرفته تا در حجره برد... او را در مقر خلافت و مرکز دولت قرار داد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص
20).
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا.
خاقانی .
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقراست .
خاقانی .
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چارگوهر همه در یک مقر آمیخته اند.
خاقانی .
در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد. (سندبادنامه ص
2). تا آنگاه که مقری و آرامگاهی دیگر مهیا کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
90). در مقر عز و ساحت دولت خویش قرار گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
305). به افشین که مقر عز و مثابه ٔ مجد او بود رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
341). او را با مقر عز خویش رسانید به غزنین . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
دی در مقر عز به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقرمن .
عطار.
هرکه اندر شش جهت دارد مقر
کی کند در غیر حق یک دم نظر.
مولوی .
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایبان و سایه ٔ بان .
سعدی .
بر عزیمت صوب عراق و آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است ... (جامع التواریخ رشیدی ).
-
مقر داشتن ؛ جای داشتن . قرارگاه داشتن
: خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه ٔ عرش دارد مقر.
سعدی (بوستان ).
-
مقر ساختن ؛ مسکن کردن . منزل ساختن . قرار و آرام یافتن
: دیده ٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 158).
روزی چند در این جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی ).
-
مقر کردن ؛ آرام کردن . مسکن ساختن . قرار گرفتن
: پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر.
فرخی .
منتظر مانده ام ز بهر ترا
کرده ام در میان باغ مقر.
مسعودسعد.
|| معدن . کان
: قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد.
(از مقامات حمیدی ).
|| مقرالبئر؛ گودی گردی در ته چاه که در وقت کم آبی ، آب در آن جمع گردد چنانکه برداشتن آب ممکن باشد. (از اقرب الموارد).