مقرون . [ م َ ] (ع ص ) بسته شده و پیوسته . (آنندراج ). نزدیک و نزدیک به هم و به هم بسته و متصل به هم و پیوسته و متصل و مرتبط و مربوط و نزدیک و مجاور و قرین . (ناظم الاطباء). پیوسته . مقابل مفروق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: با چرخ پرستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه درخور و مقرون است .
ناصرخسرو.
اینت افیونگر است و آنت شکرگر
هردو به خاک اندرون برابر و مقرون .
ناصرخسرو.
اختیارش چو نام او مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد.
ابوالفرج رونی .
امرتو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون .
ابوالفرج رونی .
تا فلک را قران سعدین است
بخت با طالع تو مقرون باد.
مسعودسعد.
خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود
دولت به تو موصول و سعادت به تو مقرون .
امیرمعزی .
چون کاری آغاز کند که ... به صلاح ملک اومقرون باشد آن را در چشم و دل او آراسته گردانم . (کلیله و دمنه ). خاصه بدین متانت و جزالت و عذوبت ، مقرون به الفاظ عذب و مشحون به معانی بکر. (چهارمقاله ٔ نظامی ، ص
86). طریق تعیش در میانه به رضای یکدیگر مقرون هست . (مرزبانه نامه چ قزوینی ص
69). شب به روز مقرون باد و روز اعدا همیشه شبگون . (مرزبان نامه أیضاً ص
155). از گفتار به کردار مقرون خواهد بود. (مرزبان نامه ،أیضاً ص
154). چون افتتاح و اختتام این به صلاح و نجاح مقرون بود نفاذ یافت و قابوس را بازگردانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). صلاح امور ما و حشم بدان منوط باشد که رای چنگزخان بدان مقرون باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج
1 ص
144). به عزّاجابت مقرون .(گلستان ). تناول طعام باید که به ذکر مقرون باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص
271).
بر دعای دولتت مصروف کرده عمر خویش
و آنچه گفته جمله با ایجاب مقرون یافته .
ابن یمین .
-
لفیف مقرون . رجوع به لفیف شود.
-
مقرون الحاجبین ؛ پیوسته ابرو. (مهذب الاسماء). آن که ابروهای وی به هم پیوسته باشد. (ناظم الاطباء).
-
مقرون داشتن ؛ نزدیک کردن . پیوستن
: و ملک نوح این مقترحات را به ایجاب مقرون داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
120).
-
مقرون شدن ؛ نزدیک شدن . پیوستن
: و نخوت پادشاهی و همت جهانگیری بدان مقرون شد. (کلیله و دمنه ).
چو خطبه ٔ لمن الملک بر جهان خواند
نظام ملک ازل با ابد شود مقرون .
جمال الدین اصفهانی .
-
مقرون کردن ؛ نزدیک کردن . به هم پیوستن
: به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر.
مسعودسعد.
یکی راتیغ او در آب با هامان کند همبر
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون .
امیرمعزی .
-
مقرون گردانیدن ؛ جفت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نزدیک کردن . به هم پیوستن
: ایزد تعالی خیرات ... بر این عزیمت همایون مقرون گرداند. (کلیله و دمنه ). عز دنیا با عز آخرت موصول و مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه ). این التماس مرا چنانکه از مروت تو سزد به اجابت مقرون گردانی . (کلیله و دمنه ). پادشاهی این سرای فانی به سلطنت و مملکت آن سرای باقی مقرون گرداناد. (اسرارالتوحید چ صفا ص
12).
-
مقرون گشتن (گردیدن ) ؛نزدیک شدن . پیوستن
: اگر به قضا مقرون گردد عز دنیا و آخرت مرا به هم پیوندد. (کلیله و دمنه ).متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت . (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ
1 تهران ص
340).
|| (اِ) از اسباب شعر آنچه سه حرف متحرک بیفاصله باشد و بعدِ آن ساکن ، چون متفا از متفاعلن و علتن در مفاعلتن ، پس در متفا و نحو آن دو سبب متصل آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). به اصطلاح عروض سببهایی از شعر که سه حرف متحرک بی فاصله بود و سپس حرف ساکن چون متفا از متفاعلن و علتن از مفاعلتن . (ناظم الاطباء).
-
وتد مقرون ؛ وتد مجموع . رجوع به وتد شود.
|| شاخدار: حیّةالمقرون ؛ افعی شاخدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقرنة شود.
-
رمح مقرون ؛ نیزه ای که سنان آن از شاخ باشد زیرا گاهی سنان نیزه ها را از شاخ آهو و گاو وحشی سازند. (از اقرب الموارد).
- || نیزه ای که سرآن را بلند کنند تا به کسی نرسد.