ملخ
نویسه گردانی:
MLḴ
ملخ . [ م َ ] (ع مص )رفتار سخت و سخت رفتن . گویند: ملخ القوم ملخة صالحة؛ اذا ابعدوا فی الارض . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ملخ القوم ؛ یعنی دور رفتند آن قوم در زمین . (ناظم الاطباء). || آمد و رفت و تردد نمودن در باطل و بسیاری کردن در آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): ملخ فی الباطل ؛ تردد نمود و آمد و رفت کرد در باطل و بسیاری کرد در آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به دست و به دندان کشیدن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوتا شدن و شکسته گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء): ملخ المراءة؛ دوتا شد زن و شکسته گردید. (از اقرب الموارد). || گاییدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || متغیر و مزه برگشته شدن طعام . || بازی کردن اسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کمیز خود خوردن تکه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بول خود خوردن بز نر. (از اقرب الموارد). || بازماندن گشن از گشنی . ملوخ . ملاخة. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || شکستن شاخه ها برای کاشتن آنها. (از دزی ج 2 ص 611). || جدا کردن . از جا درآوردن . (دزی ایضاً). || (اِ) شاخه های کنده شده برای کاشتن . (ازدزی ایضاً).
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
ملخ . [ م َ ل َ ] (اِ) ترجمه ٔ جراد ۞ . (آنندراج ). معروف است ، به عربی جراد گویند. (انجمن آرا). جانورکی بال دار که گاه خسارت و زیان بسیار و...
ملخ . [ م ُ ل ُ ] (اِخ ) ۞ (= ملک ) یکی از پروردگاران مردم کارتاژ که بعل هم خوانده می شده ، شهر بعلبک در سوریه به نام این پروردگار است . ...
پورملخ . [ رِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوره ٔ ملخ . تخم ملخ . دانه های چندی از ده تا بیست و پنج در کوزه مانندی کوچک به اندازه ٔ نص...
ملخ زده . [ م َ ل َ زَ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) کشتی که ملخ آن را خورده باشد: زرع مجرود؛ کشت ملخ زده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملخ گیر. [ م َ ل َ ] (نف مرکب ) که ملخ گیرد. گیرنده ٔ ملخ . || مجازاً آنکه به طعمه ٔ اندک و حقیر قناعت کند : همه بازان این جهان پیرندیا م...
ملخ ناک . [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) جای بسیار ملخ . زمینی که ملخ در آن بسیار باشد: ارض مدباة؛ زمین ملخ ناک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).دبی ؛ ...
ملخ شمار. [ م َ ل َ ش ُ ](ص مرکب ) بی حد و بی حساب و بی شمار. (ناظم الاطباء).
پای ملخ . [ ی ِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناارز. چیز بی مقدار. ناچیز. بسیار حقیر : عیبم مکن و بدار معذورپای ملخی است تحفه ٔ مور.اگر بر...
ملخ زدگی . [ م َ ل َزَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی ملخ زده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملخ زده شود.
ملخ خوار. [ م َ ل َ خوا / خا ] (نف مرکب ) که ملخ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) سار. سار ملخ خوار. (یادداشت ایضاً).