اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

منثور

نویسه گردانی: MNṮWR
منثور. [ م َ ] (ع ص ) متفرق و پراکنده . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پراکنده و پاشیده شده . افشانده شده و متفرق . (از ناظم الاطباء). برافشانده . برفشانده . نثارکرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قدمنا الی ماعملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا. (قرآن 23/25).
عقل را هرچه دُر منظوم است
زیر پای ثناش منثور است .

مسعودسعد.


- منثور گردیدن ؛ پراکنده شدن . متفرق گشتن :
گر دهد بدخواه او را روشنایی آفتاب
در هوا اجزای او منثور گردد چون هبا.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ ذبیح اﷲ صفا ص 7).
|| در ناسفته . (ناظم الاطباء). به رشته نکشیده . مرواریدی که به رشته نکشیده باشند : اًذا رأیتهم حسبتهم لؤلؤاً منثوراً. (قرآن 19/76).
نظم لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است .

ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص 29).


بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شجر هست پر از لؤلؤ منثور.

امیرمعزی .


سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤمنثور.

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 275).


تا ز دریای طبع هر روزی
بار می بر تو لؤلؤ منثور.

امیرمعزی (ایضاً ص 300).


مدح تو چون کوه و دریا خاطر طبع مرا
پر ز یاقوت ثمین و لؤلؤ منثور کرد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 99).
نامداری که لفظ و بذله ٔ اوست
عقد منظوم و لؤلؤ منثور.

عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 224).


اگرچه لؤلؤ منثور باشد آن به بها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم .

سوزنی .


کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که دُر منثور است .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 68).


وآنگه از پیرایه ٔ عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پرلؤلؤ منثور باد.

انوری (ایضاً ص 102).


پیوسته مصحف نوشتی به خطی چون در منثور. (لباب الالباب چ نفیسی ص 43). خواجه محمد رشید از افاضل آن دیار و فضلای نامدار بود... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد منظوم . (لباب الالباب ایضاً ص 93).
سزد که خوشه ٔ یاقوت منتظم دهیم
به عرض این سخنان چو لؤلؤ منثور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 377).
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد.

کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 384).


دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.

سعدی .


|| کلامی که منظوم نباشد. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خلاف منظوم . (اقرب الموارد). سخن غیرمنظوم . نثر :
یکی نام دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود.

فردوسی .


ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص 58).
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تورسانم چو نظم کردم من .

مسعودسعد.


قصه ٔ منثور خاشاکی بود تاریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندرآید بر زبان .

ازرقی .


بوزنه چون این کلمات منظوم و منثور سماع کرد با خود گفت ... (سندبادنامه ص 167).
سخن گرچه منثور نیکو بود
چو منظوم گردد نکوتر شود.

(از لباب الالباب چ نفیسی ص 11).


از منثور الفاظ او این کلمات است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). از کلمات منثور او این فصول است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر می آرد.

عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 767).


انشاء منثورش ... از قطرات ارقام وصاف ذهن وقاد به نوادر معانی تزئین پذیرفته . (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 3). || (اِ) خیرو و شب بوی . (از صحاح الفرس ). شب بوی . (فرهنگ اسدی در کلمه ٔ شب بوی ). خیری و شب بو. (ناظم الاطباء). نباتی با گلهای خوشبو. (از اقرب الموارد). خیری . (الفاظ الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (داود ضریر انطاکی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هَبَس ؛ گل خیرو که آن را نمام و منثور نیز خوانند. (منتهی الارب ).
- منثور اصفر ؛ شب بوی زرد.
- منثور بری ؛ شب بوی سلطانی .
- منثور لیلی ۞ ؛ یکی از اقسام شب بوست . (فرهنگ فارسی معین ).
|| خشخاش . (الفاظ الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی از خشخاش . اراطیقس رواش . ۞ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- خشخاش منثور ؛ خشخاش بری مصری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| خطمی خطایی . (یادداشت ایضاً). || نام قسمی خط عربی اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل . (ابن الندیم ، یادداشت ایضاً).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳۲ مورد، زمان جستجو: ۱.۱۹ ثانیه
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن احمد عراقی ، مکنی به ابونصر از مشایخ قرن چهارم است . او راست اشاره فی القراآت العشر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن احمدبن اسد سامانی ، مکنی به ابوصالح . رجوع به ابوصالح شود.
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن عمرالتمیمی المضری الضریر، مکنی به ابوالحسن فقیه شافعی ، ادیب و شاعر نیکو سخن (متوفی به سال 306 هَ . ...
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن حسین الاَّبی الوزیر، مکنی به ابوسعید از مردم آوه نزدیک ساوه مصاحب صاحب بن عباد متولی اعمال جلیله و وزیر مجدالدول...
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن داراسب ۞ شیرازی ، مکنی به ابوالفتح . القائم بامراﷲ عباسی او را به وزارت برگزید و به امین الدوله ومجدالوزراء ملقب...
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن سرجون بن منصور کاتب معاویه و بعضی دیگر از آل ابی سفیان و متولی دیوان خراج به زبان و نسق رومی بود. (یادداشت مرح...
منصور.[ م َ ] (اِخ ) ابن سعیدبن احمدبن حسن ، مکنی به ابونصر. او راست تاج المعانی فی تفسیر السبعالمثانی که به سال 353 هَ . ق . تألیف کرده...
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن سلیمان ۞ بن منصوربن فتوح الهمدانی الاسکندرانی ، ملقب به وجیه الدین و مکنی به ابوالمظفر ابن العماد (607-673) محتسب ...
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن طلحةبن طاهربن الحسین بن مصعب . و عبداﷲبن طاهر وی را حکیم آل طاهر می خواند. و او والی مرو و آمل و خوارزم بود و او ر...
منصور. [ م َ ] (اِخ ) ابن علی اسفزاری ، ملقب به مهذب الدین معاصر عوفی مؤلف لباب الالباب و از فضلا و بزرگان خراسان بود. این رباعی از اوست ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۱۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.