منقح . [ م ُ ن َق ْ ق َ ] (ع ص ) پاک کرده شده . (آنندراج ) (غیاث ). پاک و پاکیزه ساخته شده . (ناظم الاطباء)
: از شوائب خواطر نفسانی منقح و خالص گرداند و آن را تعبیر و تأویل کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص
175). || کلام و شعر اصلاح شده . تهذیب شده . (از اقرب الموارد). پیراسته
: از عمعق پرسید که شعر... رشیدی را چون می بینی ؟ گفت : شعر بغایت منقی و منقح ، اما... (چهارمقاله ص
74).
-
منقح شدن ؛ مهذب شدن . پیراسته شدن
: وزان نشاط که آن نظم از او منقح شد
چو سرو نو ز صبا پای حال می کوبم .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 678).
-
منقح کردن ؛ اصلاح کردن . تهذیب کردن . پیراستن
: انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا.
مسعودسعد.
-
منقح گشتن ؛ اصلاح شدن . مهذب شدن . پیراسته شدن
: تا شک و ریب از او برخاست و منقح و محقق گشت . (چهارمقاله ص
111).
|| چیزی که از دروغ پاک باشد. (غیاث ) (آنندراج ).