موقوف . [ م َ ] (ع ص ) ایستاده کرده شده و ایستاده شده . (ناظم الاطباء). ایستانیده . ایستاده کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بازداشته شده . توقف داده شده . (ناظم الاطباء). بازداشته . (یادداشت مؤلف ). واداشته شده . (آنندراج )
: ... اذ الظالمون موقوفون عند ربهم ...(قرآن
31/34)؛ ... چون ستمکاران را بازداشتگان نزد پروردگار آنها... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج
8 ص
215).
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی .
در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید.
خاقانی .
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی .
موقوف اشارت تو ماندم
چون حاجی میهمان کعبه .
خاقانی .
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف .
نظامی .
هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است
موقوف آستان در کبریای تست .
سعدی .
به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی .
|| بازداشت شده . توقیف شده . توقیف کرده شده . (از یادداشت مؤلف )
: امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
265). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
228). وی به فرمان ، جایی موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
216). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت ... موقوف بود. (تاریخ بیهقی ). || تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده . (ناظم الاطباء). متوقف . معطل . کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد
: تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
285). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه ٔ کارها موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
148). گفت [ مسعود ]باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
149). || مقابل آنکه بر کار و در خدمت است . پیاده . که در کاری نیست . آنکه مشغول خدمت نیست
: خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
265). || مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده . || تکیه داده شده . مقیدشده . متعلق شده . بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته . (ناظم الاطباء). بسته به چیزی شده . وابسته و متعلق و مربوط به چیزی : این امر موقوف بر فلان امر است . (یادداشت مؤلف )
: چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند.
خاقانی .
عمر اگر بهر رزق موقوف است
رزق موقوف بهر فرمان است .
خاقانی .
حصنی است فلک صدوچهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس
موقوف روانم و درون هیچ
زین هودج ناروان مرا بس .
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 499).
موقوف نقاب چند باشی ؟
در برقع خواب چند باشی ؟
نظامی .
پس حیات ماست موقوف نظام
اندک اندک جمع کن تم الکلام .
مولوی .
نطق کآن موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالی بی طمع نیست .
مولوی .
|| مقررشده . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقه ) ملکی که در راه خدا حبس کرده و وقف نموده باشند. (ناظم الاطباء). وقف کرده شده . موقوفه . وقف شده . ملک یا مالی که شخص آن را به مصارف امور خیریه از قبیل مسجد و بیمارستان و مدرسه و اطعام فقرا اختصاص دهد. (از یادداشت مؤلف ).
-
موقوف ٌعلیه ؛ آنکه یا آنچه مال و یا ملک را بدو وقف کنند. (از یادداشت مؤلف ). آنکه مالی بر او وقف می شود. (یادداشت لغت نامه ).مالی که قبض و اقباض آن ممکن نیست وقف آن باطل است لیکن اگر واقف تنها قادر بر اخذ و اقباض آن نباشد و موقوف علیه قادر به اخذ آن باشد صحیح است . (ماده ٔ
67 قانون مدنی ).
-
موقوف ٌعلیهم ؛ کسان که مال و ملک بدانان وقف کرده باشند. (از یادداشت مؤلف ). موقف واقع می شود به ایجاب از طرف واقف به هر لفظی که صراحةً دلالت بر معنی آن کند و قبول طبقه ٔ اول از موقوف ٌعلیهم یا قائم مقام قانونی آنها در صورتی که محصور باشند مثل وقف بر اولاد و اگر موقوف ٌعلیهم غیرمحصور یا وقف بر مصالح عامه باشد در این صورت قبول حاکم شرط است . (ماده ٔ
56 قانون مدنی ). و رجوع به ترکیب موقوف علیه شود.
-
موقوف گذاشتن ؛ مال یا ملک وقفی از خود به جای گذاشتن . موقوفه ای برای امور خیر از خود برجای نهادن
: هرکه خیری کرد و موقوفی گذاشت
رسم خیرش همچنان برجای دار.
سعدی .
|| (اصطلاح صرف ) حرف ساکن و بی حرکت گشته . (ناظم الاطباء). به اصطلاح صرف ، حرف اخیر لفظی که از پیوستن مابعدش بازایستاده کرده شده باشد، با انداختن حرکت او. (غیاث ) (آنندراج ). || (اصطلاح عروض ) رکنی که حرف هفتم متحرک آن را ساکن کرده باشند مانند تای مفعولات . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از غیاث ). مفعولان چون از مفعولات خیزد آن را موقوف خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ). به اصطلاح عروض ، بحری است که در آن وقف صورت گرفته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح حدیث ) در نزد محدثان حدیثی است که اسناد آن به صحابه ٔ حضرت برسد اعم از آنکه گفته باشد یا عمل کرده باشد، چنانکه تفسیر صحابه از قرآن موقوف است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). در علم حدیث آن است که از صحابی روایت کنند متصل یا منقطع، و در غیر صحابی نیز اطلاق کنند به شرط تقیید، چنانکه گویند وقفه مالک علی نافع. و بعضی فقها موقوف را اثر خوانند ومرفوع را خبر. (از نفایس الفنون قسم اول ص
125). در عرف حدیث آنچه سندش به اصحاب حضرت برسد، خلاف مرفوع . (از یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح دیوانی ) خرجی که عامل مدعی پرداخت آن است لکن مشکوک باشد و گذارند به نظر سلطان ، قبول یا رد آن را یا به تدقیق و نظر ثانوی . (یادداشت مؤلف ).