اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مه

نویسه گردانی: MH
مه . [ م ِه ْ ] (ص ، اِ) بزرگ و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء).مهینه . (اوبهی ). مقدم . سرور. مقابل که :
یکی داستان زد بر این مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده .

فردوسی .


سپهبد ز کوه اندرآمد به ده
از آن ده سبک پیش او رفت مه .

فردوسی .


چون بستم تو را سوی دستان برم
به نزد مه زابلستان برم .

فردوسی .


بدین دوده اندر کدام است مه
جز از تو پسندیده و روزبه .

فردوسی .


من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام .

فرخی .


میر نیکوکار و میر حق شناس
مهربان تر میر و فرخ تر مهی .

منوچهری .


این بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه .

منوچهری .


همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی .

منوچهری .


که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان .

(ویس و رامین ).


چو خواهی کسی را همی کردمه
بزرگیش جز پایه پایه مده .

اسدی .


خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به ذاتش والا شد.

ناصرخسرو.


بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه .

سنایی .


کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است .

خاقانی .


گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.

خاقانی .


از برای حق شمائید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان .

مولوی (مثنوی ).


چو در قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.

سعدی .


مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می نماند جهان .

سعدی (بوستان ).


- دِه مه ؛ بزرگ ده . مهتر ده .
- امثال :
هرکه نه به نه مه . (امثال و حکم ).
|| (ص تفضیلی ) کلان و بزرگ . (ناظم الاطباء). کبیر. عظیم . بزرگتر :
بکوشیم تا روز تو به شود
همان نامت از مهتران مه شود.

فردوسی .


در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این .

فرخی .


و گر شجاعت باید دلش به روز وغا
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوه کلان .

فرخی .


کهینه عرضی ۞ از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .

عنصری .


کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه .

منوچهری .


دلی باید مه از کوه دماوند
که بشکیبد زدیدار خداوند.

(ویس و رامین ).


به رنج است آن کش هنرها مه است
نکوکاری و نیک نامی به است .

اسدی .


پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
از او هر پشیزه مه از گوش فیل .

اسدی .


بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هرچند مه گاوتر.

اسدی .


|| بزرگ به سال .سالخورده . پیر. کلانسال . بزرگتر به سال :
گویی بهمان ز من مه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون .

ناصرخسرو.


هارون در ماه عفو و امن زاد و به یک سال مه از موسی بود. (تفسیر ابوالفتوح ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
مه پرست . [ م َه ْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) آنکه ماه (قمر) را پرستش کند. || عاشق . شیفته . دلداده . گرفتار معشوق : مه پرستان که ستاره همه شب می...
مه چهره . [ م َه ْ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ماه چهره . با رخساری چون ماه . زیباروی : بدو گفتم که ای مه چهره مگذارکه از گلزار تو ریحان برآید. ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
مه نقاب . [ م َه ْ ن ِ ] (ص مرکب ) که از ماه نقاب دارد. خوبروی . زیباچهره : عالمی بس دیورای است ارنه من نام حور مه نقابش کردمی .خاقانی .
مه مثال . [ م َه ْ م ِ ] (ص مرکب ) همانند ماه . ماه وش . ماه سان . چون ماه در زیبایی . زیباروی : من دست به شاخ مه مثالی زده ام دل دادم و پ...
مه پیکر. [ م َه ْ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) ماه پیکر. آن که پیکر او چون ماه تابان و درخشان است . با پیکر و اندامی زیبا. زیباروی : عید منی و ...
مه تازش . [ م َه ْ زِ ] (ص مرکب ) با تاختنی چون ماه در تندی و دوام . که تاختن وی چون ماه باشد دائم . || کنایه از تندرو و سریعالسیر : که ان...
مه جبین .[ م َه ْ ج َ ] (ص مرکب ) آنکه پیشانی وی مانند ماه تابان باشد. (ناظم الاطباء). آنکه پیشانی سپید و درخشان و دلکش دارد. ماه جبین . (ی...
مه جشتی . [ م َه ْ ج َ ] (اِخ ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه . محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۸ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.