اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مهر

نویسه گردانی: MHR
مهر. [ م ُ ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ ،عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود :
که کشتی کسی را مده تا نخست
جوازی به مهرم نیابی درست .

فردوسی .


- سجع مهر ؛ کلمات موزون و مسجع و گاه مصراعی یا بیتی معمولاً متضمن نام و نشان دارنده ٔ مهر : «... ژولیده ای [ بابافغانی ]... می آید و قصیده ای در مدح ما [ حضرت رضا(ع ) ] گفته که مطلع آن به جهت سجعمهر مبارک مناسب است ... و مطلع قصیده ٔ او را سجع مهر مبارک کردند، و آن مطلع این است :
خطی که یک رقمش ۞ آبروی نه چمن است
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسن است .
(از ریاض العارفین از مقدمه ٔ دیوان اشعار بابافغانی شیرازی چ احمد سهیلی خوانساری چ 1362 ص 23).
|| گاهی مراد از مهر همان مهر سلطنت است و مهر افرادی که حکمرانی می کرده اند و یا شاهزادگان و به هرحال داشتن چنین مهری حاکی از سلطنت و بزرگی و اقتدار بوده است :
به توران نباشد چو تو کس به جاه
به تخت و به مهر و به تیغ و کلاه .

فردوسی .


بفرمود کآن تاج و آن گوشوار
همان مهرو آن جامه ٔ شاهوار.

فردوسی .


به پیری سوی گنج یازانتر است
به مهر و به دیهیم نازانتر است .

فردوسی .


مگر با تو ای پهلوان زمین
سزاوار مهر و کلاه و نگین .

فردوسی .


وز آن پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه .

فردوسی .


- مهر سلطنت ؛ مهری که ازآن ِ سلاطین بوده است . رسم بوده است که پادشاهان نامه ها را اگرچه به خط خودشان نیز بوده مهر می کرده اند چنانکه در تاریخ بیهقی آمده است : امیر [ محمود ]به خط خویش گشادنامه نبشت ، چون نبشته آمد خیلتاش راپیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد. (ص 123). درباره ٔ مهرهای پادشاهان رجوع به مجله ٔ یغماسال پنجم ص 162 به بعد و مجله ٔ بررسیهای تاریخی شماره ٔ مسلسل 20 و 21 و الوزراء و الکتاب ص 29 و مجله ٔ وحید سال دوم شماره ٔ هشتم و کتاب اصطلاحات دیوانی دوره ٔغزنوی و سلجوقی ص 43 و سازمان حکومت صفویه شود.
- مهر شرف نفاذ ؛ یکی از انواع مهرهای سلطنتی دوره ٔ صفویه که خاص ممهور ساختن ارقام و احکام امرا ووزرا بوده است : شغل مشارالیه [ شغل مهردار مهر شرف نفاذ ] آن است که ارقام و احکام امرا و وزرا و... گوشه ٔ ضمن ارقام را در برابر مهر «همایون » به مهر کوچک «شرف نفاذ» مهر نماید. (تذکرةالملوک ص 25). و رجوع به سازمان حکومت صفویه شود. || مهریا نگینی که به کسی دهند به نشانه ٔ مجاز بودن وی دراجرای امری :
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اوی است و جوینده راه .

فردوسی .


شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست .

خاقانی .


|| نشان و اثر آلت مذکور بر کاغذ. نشان اثر خاتم بر کاغذ و جز آن که حاکی از تأیید و تأکید نوشته های کاغذ مذکور باشد. اثر خاتم . نشان خاتم بر چیزی . نقش نگین . (از یادداشتهای مؤلف ). نقش حروف که بر نگین باشد. (آنندراج ). اثر و نقش مهر با نام یا علائم خاص صاحب آن :
یکی نامه خواهم بر او مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه .

فردوسی .


بدین مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و اوپادشاست .

فردوسی .


یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی .

فردوسی .


به نامه مهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید.

(ویس و رامین ).


این ملطفه ها را به مهر جایی نهاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538).
چنین بد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مهرو نه بر بدره بند.

اسدی (گرشاسب نامه ص 475).


از جهت آن که سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت . شرف آن مهر را بود که بر وی بود نه انگشتری را. (نوروزنامه ). نامه ٔ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود وخزانه ٔ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه ).
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر و مهربانی میکنم .

خاقانی .


بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده ام .

خاقانی .


چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی شاه آنک .

خاقانی .


تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش .

نظامی (هفت پیکر ص 20).


سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری .

نظامی .


- به مهر اندرآوردن ؛ به مهر کردن . مهر کردن :
چونامه به مهر اندرآورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه .

فردوسی .


- به مهر رسانیدن ؛ مهر کردن . (از آنندراج ) :
ز داغ بندگی مرتضی علی اشرف
به مهر شاه رسانیده محضر خود را.

محمدسعید اشرف (از آنندراج ).


- به مهر رسیدن ؛ مهر کرده شدن . (از آنندراج ) :
گواه گرمی خون داغ های پیکر ما
به مهر لاله عذاران رسیده محضر ما.

ظهوری (از آنندراج ).


- جهان به زیر مهر داشتن ؛ جهان را در اطاعت داشتن :
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر مهر
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان .

فرخی .


- سربه مهر ؛ مهرکرده شده . مهردار. سخن سربه مهر؛ کلام پنهان و مکتوم و رازگونه :
سخن سربه مهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن .

سعدی .


ای باد سلام سربه مهر از سر مهر
ازقطره به دریا بر و از ذره به مهر.

؟


- لب به مهر بودن ؛ مجاز نبودن به نوشیدن :
تو می خور بهانه ز در دور دار
مرا لب به مهر است معذور دار.

نظامی .


- مهر انگشت ؛ در انگشت نگاری هرگاه انگشت آلوده به مرکب و سیاهی را بر روی کاغذ نهند اثری از آن باقی می ماند که فرهنگستان برای آن اثر با توجه به معادل فرانسوی آن ۞ این ترکیب را انتخاب کرده است . و کسانی که خط ندارند به جای امضا مهر انگشت زیر نامه ها می نهند. اثر انگشت .
- مهر برداشتن از در ؛ باز کردن و گشودن در :
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان .

منوچهری .


- مهر برگرفتن ؛ مهر برداشتن .
- مهر از سر نامه برگرفتن ؛ نامه را گشودن :
مهر از سر نامه برگرفتم
گوئی که سر گلابدان است .

سعدی .


- مهر بر لب زدن ؛ خاموشی گزیدن :
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم .

حافظ.


- مهر پذیرفتن ؛ نقش پذیرفتن . اثر و نشان مهر پذیرفتن : نقش پذیرفتن یعنی مهر پذیرفتن .(کشف المحجوب سجستانی جستار پنجم از مقالت سوم ).
- مهر خرمن ؛ مهری از چوب و جز آن ، بزرگ ، تقریباً به اندازه ٔ دو برابر دست آدمی برای مهر کردن گندم در خرمن . رَوْسَم . رَوْغَم . دَج . مهر انبار. رجوع به مدخل مهر انبار شود.
- مهر دادن ؛ تصدیق دادن . گواهینامه دادن . گواهی با مهر و امضا دادن :
تو را خوبی به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده .

(ویس و رامین ).


- مهر داشتن ؛ به مهر بودن .
- || بسته بودن .
- مهر از آفتاب داشتن ؛ بسته بودن :
تادهان روزه داران داشت مهر از آفتاب
سایه پروردان خضرا مهر بر در ساختند.

خاقانی .


- مهر دهان ؛ روزه . صوم : به این مهر دهانم سوگند؛ یعنی به این روزه ام . (یادداشت مؤلف ).
- || خاموشی . سکوت . (آنندراج ). و رجوع به مدخل مهردهان شود.
- مهردهانان ؛ روزه داران .
- مهر دهان روزه داران ؛ کنایه از آفتاب است که تا غروب نکند روزه نتوان گشود. (برهان ) :
ای مهر دهان روزه داران
جان داروی علت بهاران .

خاقانی .


- مهر زبان ؛ کنایه از سکوت و خاموشی :
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهر زبانها شود.

نظامی .


- مهر زدن ؛ مهر کردن . مهر نهادن . نشان کردن بر چیزی . تمغا زدن :
هرکه را چون خال حسن عنبرین خط روی داد
مهر بر بالای خورشید قیامت میزند.

صائب .


- مهر شریعت ؛ اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است صلوات اﷲ علیه و آله . (آنندراج ) (از برهان ).
- مهر شفا ؛آنچه عزایم خوانان بر ریسمان دمیده گره زده در گلوی مریضان اندازند. (غیاث ) (آنندراج ).
- مهر کتف مصطفی ؛ مهر نبوت :
مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه
هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده .

خاقانی .


رجوع به ترکیب مهر نبوت شود.
- مهر کردن ؛ مهر را بر کاغذ و جز آن فشاردن تا نقش مهر بر آن منقوش گردد. مهر زدن . نشاندار کردن . ممهور کردن . طبع. ختم . رقم . سحی . تسحیة :
شه آن نامه ها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد.

نظامی .


- || کنایه از بستن . موقوف کردن :
در گنج دینار را مهر کرد
به توران نماندش کسی هم نبرد.

فردوسی .


هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد.

فردوسی .


راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز به تدریج همی داد مزور.

ناصرخسرو.


پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن .

مولوی .


هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.

مولوی .


گرچه سنگ و تیغ را مژگان اوکرده ست مهر
بوی خون می آید از چاه زنخدانش هنوز.

صائب (از آنندراج ).


- مهر کردن خرمن ؛ ارتشام . رسم . رشم .
- مهرگیرنده ؛ اثر و نقش پذیرنده :
به روزی که طالعپذیرنده بود
نگین سخن مهرگیرنده بود.

نظامی .


- مهر نبوت ؛ نشانی که در کتف حضرت رسول بوده و آن را حاکی از نبوت وی دانسته اند :
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.

ناصرخسرو.


مر تو را هست کنون نقش فتوت بر دل
همچو همنام تو را مهر نبوت بر دوش .

سوزنی .


کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.

خاقانی .


- مهر وصل ؛ مهری را گویند که برای اعتبار طوامیر طویل الذیل بر پیوندهای آن زنند. (آنندراج ) :
مانند مهر وصل سند بهر اعتبار
با مهر خامشی به لب خویشتن زدیم .

محسن تأثیر.


- مهر و موم ؛ موم با نشان و نقش مهر بر آن .
- مهر و موم زدن ؛ قرار دادن قطعه ٔ موم گداخته و نقش و نشان مهر بر آن نهادن .
- مهر و موم کردن ؛ مهر و موم زدن .
- مهر و موم نهادن ؛ مهر و موم زدن .
- || بستن . تعطیل کردن :
به سلطانی چین نهم مهر و موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم .

نظامی (از آنندراج ).


- مهر و نشان ؛ مهر و نشانه . مهر با علامت و نشان :
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
قصه ٔ مهر بدان مهر و نشان است که بود.

حافظ.


من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه ٔ تست .

حافظ.


- مهریخ بر زر نهادن ؛ نابود و تلف کردن :
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن .

نظامی .


|| فرمان (به ذکر لوازم و اراده ٔ ملزوم ). فرمان ممهور خاص به نشانه ٔ اجازه ٔ اجرای امری :
و گر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش .

منوچهری .


|| مجازاً، نشان . اثر. علامت :
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندی است مهر پارسایی .

(ویس و رامین ).


اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق .

حافظ.


- مهر آبله ؛ اثر کم آن . (یادداشت مؤلف ).
|| پرده ٔ بکارت . نشان بکارت و دوشیزگی :
به پور جوان گفت از این هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کند کان سنگ .

فردوسی .


هنوز آن مهر بردرج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.

خاقانی .


رعاف بر او مستولی شد... و از دنیا برفت . سیده را همچنان با مهر به بغداد بردند. (راحةالصدور راوندی ). سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب ، مِهرش بجنبید و مُهرش برداشت . (گلستان سعدی ).
- بامهر ؛ دست نخورده . سربه مهر : ختامه مسک ؛ ۞ یعنی اهل بهشت ... شراب بامهر خورند و دست وپابزده و نیم خورده نخورند. (کتاب المعارف ).
- به مهر بودن ؛ بکر بودن . باکره بودن . دست نخورده بودن . (یادداشت مؤلف ) :
از شمار تو کس طرفه به مهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است .

لبیبی .


سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو به مهر خویش است .

نظامی .


- به مهر خدای ؛ باکره . (یادداشت مؤلف ) :
که هست این عروس به مهر خدای
پریچهره ٔ سعتری منظری .

منوچهری .


سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری .

منوچهری .


- مهر برگرفتن ؛ مجازاً، ازاله ٔ بکارت کردن . (یادداشت مؤلف ) : دختر را از سر راه ببرد ومهر دختری از وی برگرفت ... و در این سی سال هزار دختر مردمان را به زور مهر دختری برگرفته بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- مهر بودن ؛ مختوم و منحصر بودن به :
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است برنام حاتم کرم .

سعدی .


- || کنایه از بسته شدن و مختوم بودن امری :
سالها شد کز دیار عشق مردی برنخاست
سنگ و تیغ بیستون مهر است تا فرهاد رفت .

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- مهر دختری ؛ مهر دوشیزگی . بکارت . پرده ٔ بکارت :
همان دو شوی کرده ویس بت روی
به مهر دختری مانده چو بی شوی .

(ویس و رامین ).


- مهر دوشیزگی ؛ بکارت . مهر دختری :
ببردم از او مهر دوشیزگی
وز آن سلسبیلش زدم ساغری .

منوچهری .


|| کنایه از پایان امری ، به جهت اینکه مهر را در پایان نامه نقش می بستند.
- مهر پیغامبران (پیمبران ) ؛ مهر رسولان . خاتم پیامبران . واپسین رسولان : ماکان محمدٌ أبا احد من رجالکم ولکن رسول اﷲ و خاتم النبیین (قرآن 40/33)؛ گفت نیست محمد پدر هیچ کسی از مردمان شما ولکن پیغامبر خدای است ومهر پیغامبران است . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
هم زین قیاس بر همه مردم سوی خدا
مهر پیمبران به شرف مصطفی شده ست .

ناصرخسرو.


- مهر رسولان خدا ؛ خاتم پیامبران . ختم رسل . حضرت محمد(ص ) :
بلکه به زندانی چونانکه گفت
مهر رسولان خدا اجمعین .

ناصرخسرو.


|| قطعه ای کوچک از گِل ، معمولاً به شکل مکعب مستطیل یا استوانه که نمازگزاران برزمین نهند و به جای خاک ، پیشانی به هنگام سجده بر آن گذارند. و آن بیشتر از خاک کربلا یا مشهد باشد.
- مهر خاک ؛ مهر نماز که از خاک باشد :
خاکساران را در این درگاه قرب دیگر است
اعتبار از مهر زر بیش است مهر خاک را.

مخلص کاشی (از آنندراج ).


- مهر خاک کربلا ؛مهر نماز که از خاک کربلا باشد به خاطر قدسیت آن .
- مهر خاکی ؛ مهر خاک . مهر نماز که از خاک باشد :
از این مهر خاکی برات نماز
شود خاکه ٔ دفتر بی نیاز.

ملاطغرا (از آنندراج ).


- مهر سجده ؛ مهر نماز. چیزی است که از گِل سازند مدور و آن اکثر کربلائی باشد که سجده گاه امامیه است و آن را مهر خاک کربلا و مهر کربلا نیز گویند. (آنندراج ) :
وجود خاکی ما مهر سجده ٔ ملک است
به حیرتم که در این مشت گِل چه دیده خدا.

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


- مهر کربلا ؛ مهری که از خاک کربلا باشد :
نیست زاهد را غرض تحصیل مهر کربلا
بهر اثبات صلاح خویش محضر میکند.

مخلص کاشی (از آنندراج ).


- مهر نماز ؛ مهری از خاک که در سجده پیشانی بر آن نهند :
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی پیاله مهر نماز است .

محمدقلی سلیم .


چنان از ننگ شرکت عرصه بر خودتنگ میخواهم
که چون مهر نماز آن آستان یک گل زمین باشد.

شفیع اثر (از آنندراج ).


رجوع به مهره شود.
|| تبخال :
گرچه شبها از سموم آه تب ها برده ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده ام .

خاقانی .


|| خال .
- مهر عنبر ؛ خال مشکین :
زآن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک
گرچه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند.

خاقانی .


|| انگشتری . (انجمن آرا).
- مهر بادام ؛ انگشتر که نگین آن به شکل بادام باشد. (آنندراج ).
- || چشم به مناسبت شباهت به بادام :
حسن در چشم آن نکونام است
گنج حسنش به مهربادام است .

ملامفید بلخی (از آنندراج ).


- مهر بادامی ؛ مهر بادام . انگشتر که نگین آن به صورت بادام سازند. (آنندراج ).
- || چشم به مناسبت شباهت به بادام :
مهر چشمش داده شهرت در نکونامی مرا
کرده صاحب اعتبار این مهر بادامی مرا.

ملامفید بلخی .


- مهر جم ؛ مراد از آن همان مهر یا انگشتری سلیمان است :
ای لب و زلفین تو مهره و افعی به هم
افعی تو دام دیو مهره ٔ تو مهر جم .

خاقانی .


چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند.

خاقانی .


و رجوع به مهر سلیمان و انگشتر سلیمان شود.
- مهر سلیمان (سلیمان جم ) ؛ انگشتری سلیمان :
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده ست
وآن سر شمشیر او مهر سلیمان جم .

منوچهری .


ویحک آن موم جدامانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.

خاقانی .


منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم .

خاقانی (دیوان ص 299).


|| نشان و نقش سکه از درم و دینار و جز آن :
بخرند تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه .

فردوسی .


گوش به فرمان وی دارید و خطبه اورا کنید و مهر درم و دینار به نام وی کنید. (تاریخ سیستان ). اینک منشور میرطغرل فرستادم چنان باید که خطبه به نام من کنید و مهر بگردانید. (تاریخ سیستان ).به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود و به جای مهر بر آن پدید گشته . (تاریخ سیستان ).
پذیردآفرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار.

(ویس و رامین ).


حسن را همچون نقش بر دیبا
زیب را همچومهر بر دینار.

مسعودسعد.


خجسته نامش در شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست .

مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 57).


درم نانبا را داد به مهر دقیانوس ، نانبا گفت مگر این مرد گنج یافته است . (مجمل التواریخ و القصص ).
پنج دینار بد در او موزون
مهر او کرده نام افریدون .

سنائی .


از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهرمیخ درم .

سنائی .


تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است .

خاقانی .


رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید.

خاقانی .


دینار أحرش ؛ دینار درشت مهر به جهت نوی و تازگی . سِنّة؛مهر درم . (منتهی الارب ).
- زر مهرناکرده ؛ نامسکوک . (یادداشت مؤلف ).
- مهر کردن ؛ سکه زدن :
بسازند و آرایش نو کنند
درم مهر بر نام خسرو کنند.

فردوسی .


|| دستگاه و قالب سکه ریزی و ضرب سکه :
زین رخ زرد چین گرفته ز درد
همچو زر زیر مهر ضرابم .

مختاری .


|| کیسه ای سربسته و مختوم محتوی مبلغی معین از زر و سیم . کیسه ٔ سربه مهر. و رجوع به مهری شود :
رودکیا برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مهر دولت بستان .

رودکی .


و مهر دیگر به نام فرزند سی هزار هریوه . (تاریخ بیهقی ص 212). حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نیشابوری و پیش من نهادند. (چهارمقاله ). پس ساعتی بود غلامان درآمدند و پیش هریک یک تاه اطلس و مهر زر بنهادند. (لباب الالباب عوفی ). مهر زر پیش نهاد و از بعد از چند روز تشریفی خوب و استری نیکو و مهری زر فرستاد. (المعجم ). پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند. پس مهر زر پیش نهاد. از گذشته عذرها خواست . (مرزبان نامه ).
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است بر نام حاتم کرم .

سعدی (بوستان ).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
مهر. [ م َ ] (ع مص ) کابین کردن و کابین دادن زن را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کاوین کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی )....
مهر. [ م َ ] (ع اِ) کابین . (دهار). کابین و آن نقد و جنسی باشد که در وقت نکاح بر ذمه ٔ مرد مقرر کنند. (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ). صدا...
مهر. [ م ِ ] (اِ) ۞ رحم و شفقت و محبت . (برهان قاطع). محبت . (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا). دوستی و مودت و محبت و رحم و نرم...
مهر. [ م ِ ] (اِ) نام گیاهی باشد که آن را به فارسی مردم گیا و به عربی یبروح الصنم خوانند. (برهان ). || سنگ سرخ . (برهان ) (آنندراج ). || ...
مهر. [ م ُ ] (اِ) هرچیز گرد کروی شکل . مخفف مهره : دو مهر است با من که چون آفتاب بتابد شب تیره چون بیند آب .فردوسی .
مهر. [ م ُ ] (ع اِ) اسب کره . (دهار). کره ٔاسب و یا بچه ٔ نخستین از اسب یا ستوران دیگر. ج ، مِهار، مِهارة، اَمْهار. (از اقرب الموارد). بچه ٔ اسب...
مهر. [ م ُ هََ ] (ع اِ) ج ِ مُهْرة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مُهْرة شود.
مهر. [ م ِ ](اِخ ) ۞ یکی از بغان یا خداوندگاران آریایی یا هندوایرانی پیش از روزگار زرتشت است . پس از ظهور زرتشت یکی از ایزدان یا فرشتگان ...
مهر. [ م ِ ] (اِخ ) رئیس و پیشوای مانویان در عهد خلافت ولیدبن عبدالملک و ولایت خالدبن عبداﷲ القسری به عراق و فرقه ٔ مهریه ٔ مانویه بدو منس...
مهر. [ م ِ ] (اِخ ) نام مردی که بر زنی ماه نام عاشق بوده و قصه ٔ ایشان مشهور است . (برهان ).
« قبلی صفحه ۱ از ۹ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.