میانجی کردن . [ ک َ دَ ](مص مرکب ) توسط نمودن و وساطت کردن . || واسطه قرار دادن . حکم کردن . (ناظم الاطباء). داور قراردادن
: هر که را با کسی خصومت بود نزدیک او آمدندی تا او میانجی کردی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ازین سودمندی بود زان زیان
خرد را میانجی کن اندرمیان .
فردوسی .
هر آن کس که باشد خداوندگاه
میانجی خرد را کند بر دو راه .
فردوسی .
سرت را نخواهد همی تن به جای
میانجی کن اکنون بدین هر دو رای .
فردوسی .
و رجوع به میانجی شود. || واسطه انگیختن
: سپه به که برنا بود ز آنکه پیر
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر.
نظامی .
|| صلح دادن . (ناظم الاطباء).