می خوار. [ م َ
/ م ِ خوا
/ خا] (نف مرکب ) می خواره . می گسار. سیکی خوار. باده گسار. باده خوار. شرابخوار. می باره . شرابخواره
: مطربان رودنواز ورهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار و مخالف غمخور.
فرخی .
یکی چون روی بیماران دوم چون روی می خواران
سیم چون دست با حنی چهارم دست بی حنی .
منوچهری .
وان قطره ٔ باران که چکد بر گل خیری
چون قطره ٔ می بر لب معشوقه ٔ می خوار.
منوچهری .
چنان بسازد با طبع تو تهور تو
چنانکه رامش را طبع مردم می خوار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم
ایمنند آنکه دزد و می خوارند.
ناصرخسرو.
شراب از دست خوبان سلسبیل است
وگرنه خون می خواران سبیل است .
سعدی .
محتسب گوچنگ می خواران بسوز
مطرب ما خوب نائی میزند.
سعدی .
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم .
حافظ.
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست .
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است .
حافظ.
نم نم باران به میخواران خوش است
رحمت حق بر گنه کاران خوش است .
؟.
و رجوع به می خواره و می خوارگان شود.