میغ. (اِ)
۞ ابر و سحاب . (ناظم الاطباء). ابر.(لغت نامه ٔ اسدی ). سحاب . سحابه . غیم . غین . ضباب . (یادداشت مؤلف ). به معنی ابر که عربان سحاب خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (از شعوری ج
2 ورق
364)
: میغ ماننده ٔ پنبه ست و همی
۞ باد نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید بلخی .
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیبا باف
مه و خوراست همانا به باغ در صراف .
ابوالمؤید بلخی .
میغ چون ترکی آشفته که تیراندازد
برق تیر است مر اورا و مگر رخش کمان .
فرالاوی (از صحاح الفرس ص 152).
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
کسائی .
فروغ سرنیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ.
فردوسی .
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون ز آنکه بارید بر سرش تیغ.
فردوسی .
جهانی ز پای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ.
فردوسی .
راست گفتی شده است خیمه ٔ من
میغ و او در میان میغ قمر.
فرخی .
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن .
منوچهری .
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیرد
آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد.
منوچهری .
بریده شد قرار من بدان تیغ
نگون شد خانه ٔ صبرم بدان میغ.
(ویس و رامین ).
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ
رباینده باز از دل میغ ماغ .
اسدی .
ز دریا کند در تف تیغ میغ
ز باران کند خوبی میغ تیغ.
اسدی (گرشاسب نامه ).
جهان گفتی از گرز و از تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد.
اسدی .
گنج بهار اینک روان ، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان ، وز برق هرا داشته .
خاقانی .
به میغها که سیه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب .
خاقانی .
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زان سیه جامه ام چو میغ از تو.
خاقانی .
از میغ تیغ سیلاب خون در کوه و هامون براند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
194).
گر آنگه میزدی یک ضربه چون میغ
چو صبح اکنون دو دستی می زنی تیغ.
نظامی .
برق وارم به وقت بارش میغ
بیکي دست می به دیگر تیغ.
نظامی .
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ.
نظامی .
چون شود خورشید رویت آشکار
ماه زیر میغ در پنهان رود.
عطار.
نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسب مردم نیست این باران و میغ.
مولوی .
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ.
مولوی .
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان واﷲ اعلم بالبلاغ .
مولوی .
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ.
سعدی (بوستان ).
اگر باد و برف است و باران و میغ
و گر رعد چوگان زند برق تیغ.
سعدی (بوستان ).
چو نیلوفر درآب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است .
سعدی .
-
آتش میغ ؛ کنایه از برقی که از ابر جهد
: سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که در زخم چون آتش میغ بود.
فردوسی .
-
بی میغ ؛ بی ابر. بدون ابر
: ما همه عینیم گر شد نقش عین
بل همه عینیم ما بی میغ و غین .
مولوی .
-
تار میغ ؛ ابر تاریک . ابر تیره و تار. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به ترکیب تاریک میغ شود.
-
تاریک میغ ؛ میغ تاریک . ابر سیاه . ابر تاریک و سیاه
: به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرام ز تاریک میغ.
فردوسی .
پلارک چنان تاخت از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ.
نظامی .
-
تیره میغ ؛ ابر سیاه
: بدانگه که خورشید بنمود تیغ
به خواب اندرآمد سر تیره میغ.
فردوسی .
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ.
فردوسی .
-
میغ ژاله بارنده ؛ ابری که از آن شبنم فرود آید.ابر باران زا
: دلش گشت دریای درد و دریغ
شدش دیدگان ژاله بارنده تیغ.
اسدی .
-
ماه کس یا کسانی را زیر یا (اندر) یا (در) میغ کردن ؛ کنایه است از سیاه کردن روزگار آنان . تیره روز و بدبخت ساختن آنان
: همه سروران را سر از تن به تیغ
ببرم کنم ماهشان زیر میغ.
فردوسی .
برداشت فلک به خون خاقانی تیغ
تا ماه مرا کرد نهان اندرمیغ.
خاقانی .
|| بخاری تیره که ملاصق زمین باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ). بخاری باشد که در هوا پدید آید و اطراف زمین را تیره کند و به منزله ٔ ابر تنک است و آن را ماغ و نژم وتار نیز گفته اند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). مه .ماغ . ابر زمینی . نژم . (یادداشت مؤلف ). بخاری است که در زمستان بر روی هوا آید و آن چنان بود که هوایی که مماس باشد به زمین دود می شود که اطراف را تیره سازد و آن را ماغ و نژم نیز خوانند. (از فرهنگ جهانگیری ). ضباب . سدیم . (منتهی الارب ).
-
میغ آوردن ؛ مه آوردن . مه گرفتن کوه و جز آن را.
|| (ص ) به معنی مطلق سیاه است . || اگر در مقابله ٔ ماغ آید به معنی سفید است . (از غیاث ).