ناب . (ص )
۞ خالص . (جهانگیری ) (نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (معیار جمالی ). بی غش . (اسدی ). بی آمیزش . (اوبهی ). مُضاض . (منتهی الارب ). بی بار. غیرمخلوط. ناممزوج . بی آمیغ. ناآلوده
: بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی .
(منسوب به رودکی ).
سرش را به دلق و به مشک و گلاب
بشوئید و تن را به کافور ناب .
فردوسی .
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
بر او ریخته مشک ناب و گلاب .
فردوسی .
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب .
فردوسی .
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کازاده ٔ نابی .
فرخی .
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب .
عنصری .
تا به هامون نفکند از قعر، درّ ناب ، بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ ، کان .
عنصری .
این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام
و آن به مشک ناب کرده چنگ ها را مشکبار.
منوچهری .
تنش سیم است و لب یاقوت ناب است
همه دندان او درّ خوشاب است .
(ویس و رامین ).
دوده انگشتری از ناب گوهر
بسی مشک و بسی کافور و عنبر.
(ویس و رامین ).
نه هر آهوئی را بود مشک ناب
نه از هر صدف درّ خیزد خوشاب .
اسدی .
و آن نقاب عقیق رنگ ترا
کرده خوش خوش به زر ناب خضاب .
ناصرخسرو.
بر گل عبیر داری و بر لاله مشک ناب
بر نار دانه ٔ لؤلؤ و بر ناردان گلاب .
سعادت پسر مسعودسعد.
سرشک من که به سیماب نسبتی دارد
چو برچکد به رخ زرد من شود زر ناب .
ابوالمعالی رازی .
به چهره راحت روحی به طره دزد دلی
به غمزه حنظل نابی ولی به لب شکری .
سوزنی .
شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست .
اثیرالدین اخسیکتی .
و قوام الدین به ذات خویش لب ناب آن اکابر و مخ خالص آن اکارم ... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
کاغذ به دست کردم وبرداشتم قلم
و آلوده کرده نوک قلم را به مشک ناب .
انوری .
غصه ها ریخت خون خاقانی
دیتش هم به خون ناب دهند.
خاقانی .
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب .
نظامی .
همه بار شه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب .
نظامی .
تاب روی تو آفتاب نداشت
بوی زلف تو مشک ناب نداشت .
عطار.
صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن .
عطار.
دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهرناب را.
سعدی .
گل سرخ رویم نگر زرّ ناب
فرو رفت چون زرد شد آفتاب .
سعدی (بوستان ).
همیشه تا که نگویند ناب را مغشوش .
(معیار جمالی ).
|| صاف و پاک . (برهان قاطع). صاف . (غیاث ) (شعوری ). زلال . (ناظم الاطباء). چکیده . (فرهنگ آموزگار). صافی . مصفی
: من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است .
منوچهری .
راد مردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب .
منوچهری .
طریق و مذهب عیسی به باده ٔ خوش و ناب
نگاهدار و مزن بخت خویش را به لگد.
منوچهری .
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب .
مسعودسعد.
هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندراوست از نیک و بد از او بترابد و گوهر خویش پدید کند. (نوروزنامه ).
چون سر سجاده به آب افکنند
رنگ عسل بر می ناب افکنند.
نظامی .
جان من از جهان غم سوخته شد به جان تو
جام بیار و درفکن باده ٔ ناب ای پسر.
عطار.
آب حیات است می و من چو شمع
مرده دلم بی می ناب ای پسر.
عطار.
مانع آید او ز دید آفتاب
چونکه گردش رفت شد صافی و ناب .
مولوی .
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ٔ غزل است .
حافظ.
ز تاب در دل خصم تو باد دایم خار
ز فتح بر کف احباب دولتت می ناب .
(معیار جمالی ).
|| ساده . بحت . محض . صِرف . یکدست و یکپارچه و یکرنگ
: هر آن ماهئی کو فتادی ز آب
بر آن باد جستی شدی سنگ ناب .
اسدی .
گنه ناب را ز نامه ٔ خویش
پاک بستر به دین خالص و ناب .
ناصرخسرو.
گرچه بی خیر است گیتی مرترا
زو شود حاصل به دنیا خیرناب .
ناصرخسرو.
زود بینی کنون ز اشهب روز
ادهم ناب شب شده ارجل .
ابوالفرج رونی .
مطبخی دارد از هوا و هوس
پر ز نفرین صرف و لعنت ناب .
سوزنی .
شه میران نظام دولت و دین
آن سرشته شده ز رحمت ناب .
سوزنی .
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب .
سوزنی .
ای زبان راست گویت هم حدیث غیب صرف
وی خیال راست بینت همنشین وحی ناب .
انوری .
گفتم بگوی ، گفت من از گفته های خود
آورده ام چو زاده ٔ طبع تو سحرناب .
انوری .
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند.
خاقانی .
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد.
خاقانی .
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم .
خاقانی .
در آب چشمه سار آن شکرناب
ز بهر میهمان می ساخت جلاب .
نظامی .
|| (اِ) گوی است که از فربهی بر کفل اسب می افتد. و چون «ب » با «و» بدل شود آن را ناو نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (رشیدی ). ناوی که از فربهی بر کفل اسب و استر و امثال آن افتد. (برهان قاطع). رجوع به ناو شود
۞ . || خطی را که میان شمشیر باشد در طول در هندوستان ناب گویند و ظاهراً آنهم فارسی است لیکن در اشعار استادان دیده نشد.(فرهنگ نظام از سراج ). || مانند و مشابه .(ناظم الاطباء).